News
  • افزایش سالن های سینمایی، اختلافات كنونی اكران را برطرف می سازد
    نیک بین: وزارت ارشاد باید بخش خصوصی را برای سالن سازی ترغیب كند
  •  
  • مناقشات اخیر در اكران فیلم ها، سینمای كشور را از رونق انداخته است
    قدکچیان: نمی توان با سیاست های متناقض، رضایت سینماگران را جلب كرد
  •  
  • «نارنجی پوش» سعی می‌کند انرژی منفی ذهنی را از آدم‌ها دور کند و انرژی مثبتی به مخاطب بدهد
    داريوش مهرجویی: مسئله آشغال‌زدایی، حامد آبان را مجذوب کرد
  •  
  • عزیمت کاروان پرتعداد مدیران سینمایی به جشنواره کن
    دریغ از ارایه آمار و گزارش عملکرد حضور مدیران در بازار جشنواره کن و اکران کشورهای مختلف
  •  
  • بابك صحرايي به سايت "سينماي ما" خبر داد: تدفين سوت و كور بدون حضور اهالي سينما و علاقمندان
    پيكر ايرج قادري با حضور كم‌تر از 20 نفر به خاك سپرده شد
  •  
  • هدايت هاشمي، گلاب آدينه و محبوبه بيات در فهرست برگزيدگان جشن شب بازیگر
    صابر ابر و رویا افشار بازيگران برگزيده سال/ بهترین بازیگران تئاتر 1390 معرفي شدند
  •  
  • يادداشت حامد بهداد درباره ايرج قادري؛ چند ساعت پيش از درگذشت بازيگر پيش‌كسوت
    دو دست ناچیز، کشیده به آسمان، به امید دعایی نامستجاب، کوششی مذبوحانه در برابر مسافری که قطعاً عازم روز واقعه است
  •  
  • خبر "سينماي ما" در پاسخ كاربران: پیکر زنده یاد ایرج قادری از غسالخانه بهشت زهرا به بی بی سکینه کرج برده مي‌شود
    فيلم‌شناسي كامل ايرج قادري (1338 - 1391)؛ بازيگر 71 فيلم و كارگردان 41 فيلم سينماي ايران
  •  
  • بازیگر و کارگردان قديمي سینما صبح امروز در بیمارستان مهراد تهران مغلوب سرطان شد
    ایرج قادری درگذشت
  •  
  • به سفارش امور هنری و حمایت و تایید معاون فرهنگی و روابط عمومی ارتش
    كمال تبريزي عمليات دستگيري عبدالمالك ريگي را به تصوير مي‌كشد
  •  
  • اصغر فرهادي اسكار ايتاليا را در رقابت با اسكورسيزي، جرج كلوني و ترنس ماليك دريافت كرد
    «جدايي نادر از سيمين» بهترين فيلم خارجي پنجاه‌وششمين مراسم اهداي جوايز فيلم «ديويد دوناتلو» شد
  •  
  • دقايقي پيش پيامك‌هاي مختلف خبر از درگذشت ايرج قادري داد
    يكي از نزديكان ايرج قادري مي‌گويد كادر پزشكي هنوز مرگ قطعي را اعلام نكرده است
  •  
  • حرف‌هاي پسر مسعود فراستي اصالت و واقعيت نقدهايش را زير سوال برد/ از التماس به ده‌نمكي تا تهديد طالبي
    شاید یه‌سری فیلمایی که بابام میگه بُدند رو از ته دل قبول داشته باشه و یه‌سری فیلما که میگه خوبن اصلن دوست نداشته باشه؛ فقط کافیه به صورتش نگاه کنین در خلال حرف‌زدن!
  •  
  • مخالفت با اعزام بازيگر سينماي ايران به مسابقات جهاني به دلیل حاشیه‌هاست؟
    حاضرم برای شما قسم بخورم هدیه تهرانی عضو تیم ملی یوگا نیست!
  •  
  • شکایت رسمی وكلاي رسمي به‌دليل پخش «سعادت‌آباد» در شبکه فارسي‌زبان ماهواره‌اي
    فیلم‌های ايراني که مدام زیر آن‌ها نوشته می‌شود کرم‌های دکتر ... در نمایندگی‌های معتبر سراسر ایران!
  •  
  • پوستر و عكس‌هايي از كمدي تازه داريوش فرهنگ
    داريوش فرهنگ به‌خاطر سريال «افسانه سلطان و شبان» كارگردان فيلم «خنده در باران» شد
  •  
  • عليرضا سجادپور خبر توقيف «تلفن همراه رئيس‌جمهور» در خبرگزاري مهر را تكذيب كرد: متعجبم چرا با آن‌ها برخورد قانونی نمي‌شود؟
    چگونه بعضي سایت‌ها به خودشان اجازه می‌دهند اخبار کاملا بی‌پایه و اساس را در خصوص مقامات بلندپایه دولتي مطرح کنند؟
  •  
  • ساخت «پايتخت 2» با متن محسن تنابنده و كارگرداني سیروس مقدم برای نوروز ۹۲ قطعي شد
    بابا پنجعلی همراه گروهی متکدی برای گدایی به مشهد منتقل می‌شود؟
  •  
  • تصويرهايي از چهره‌هاي سياسي در سينما/ جواني سرداران سپاه پاسداران در «یوسف هور» بازسازي مي‌شود
    پسرعمو در نقش محسن رضایی، برادر در نقش علی شمخانی
  •  
  • ادعاي خبرگزاري مهر درخصوص دخالت يك مقام عالي‌رتبه دولتي، اكران «تلفن همراه رئيس‌جمهور» را به حاشيه‌ برد
    تهيه‌كننده: بحث توقیف فیلم مطرح نیست/ كارگردان: دعا کنید!
  •  
     
     





     



       

    RSS روزنوشت هاي امير قادري



    جمعه 7 تير 1387 - 1:26

    فعلا داریم می‌رویم جلو تا ببینیم چی می‌شود...

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (191)...

    امروز جمعه اضافه شد: چه هفته خوبی که کاش هیچ وقت تمام نشود: افشین قطبی با پرسپولیس قرارداد بست. ته جهنم بودیم و یک دفعه اطراف‌مان سرسبز شد. همه روزهای پوچ شده ما و پرسپولیس دوباره معنا گرفتند. ممنون از بچه‌هایی که امروز بعد از ظهر در کامنت‌های‌شان، چنین اتفاقی را به من و خودشان و باقیآدم‌هایاینکافه تبریک گفتند .
     

    ---------------------------------------------------


    بخوانید روزنوشت نیما حسنی‌نسب را که بعد از مدت‌ها به روز کرده برای تبریک به من. نمی‌دانم شما همچین رفیقی داشته‌اید توی عمرتان یا نه. اما از من گفتن؛ در جریان باشید: فقط بهترین دوست آدم است که می‌داند چطور این قدر خوشحال‌‌اش کند.



    اضافه شده؛ درباره مراسم جشن منتقدان دیشب:

    این جور موقع‌ها معمولا جماعت به روی‌شان نمی‌آورند، ظاهرا ذوق نمی‌کنند یا می‌خواهند پنهان کنند یا این که واقعا برای‌شان مهم نیست. اما راست‌اش را بخواهید شخصا از این که در جشن امشب، از طرف انجمن منتقدان به عنوان یکی از ده منتقد برگزیده سی سال اخیر انتخاب شدم، خوشحالم و به این جایزه افتخار می‌کنم. تندیس‌اش را هم گذاشته‌ام آن بالای DVDها، کنار یک نسخه اریجینال دبل از بوچ کسیدی و ساندنس کید، و کنار پوستر سرپیکو و عکس آدری هپبورن. که از فردا نگاه‌اش کنم و حال‌اش را ببرم.
    (هر چند که بین منتقدهای برگزیده، حداقل از نسل‌های قبل از من، جای هوشنگ  گلمکانی و کامبیز کاهه و ایرج کریمی و مجید اسلامی خیلی خالی بود.) خوشحالم که در این مدت درباره تارانتینو و پالین کیل و الکس دل‌پیرو و جان فورد و مایکل مان و نفس عمیق و سنتوری و رد پای گرگ و کلود سوته و ژان پیر ملویل نوشتم و از ان‌ فیلم‌هایی که بدم می‌آمد و اغلب‌شان هم وطنی بودند، نفرت‌ام را ابراز کردم، احساسات‌‌ام و آن چه را که بلد بودم، در لحظه بروز دادم و همکاران‌ام مرا پذیرفتند. این که هر کاری دوست داشته باشی بکنی و باز قبول‌ات کنند، خیلی حس و حال خوبی دارد. به خصوص در جشنی که ابعادش و مهمانان‌اش، برای صنف برگزار کننده‌اش ایجاد قوت و هویت می‌کرد. این جشنی بود که برگزارکنندگان‌اش، همت بلند و جاه‌طلبی و بلندپروازی و شور و شوق داشتند، و کوشیدند این همت بلند را خرج همکاران‌شان کنند. کمبودها در برگزاری جشن زیاد بود (ببخشید، در کدام جشن دیگر که باقی نهادها و سنف‌ها برگزار کرده‌اند، کمبود و اشتباه نبوده؟)  اما نتیجه‌اش به نظرم در تغییر جایگاه نقد و منتقد در ایران موثر است و نتیجه‌اش تا مدت‌ها باقی خواهد ماند. هر چند که به نظرم جا برای پرداختن به سایت‌های سینمایی که آینده خبر و نقد سینمایی،در اختیار آن‌هاست بود و کوتاهی شد. (این یک اشاره مستقیم به سایت خودمان است ها!) به هر حال کاش این جشن تکرار شود. کاش ادامه پیدا کند. کاش دوستان برگزار کننده ما، نتیجه برگزاری چنین جشنی را در میان همکاران‌شان ببینند. کاش خسته نباشید‌مان را ابراز کنیم. هر چه نباشد، نقد فیلم، یکی از موفق‌ترین گونه‌های ادبیات ایران است. گاهی وقت‌ها تاثیرش حتی از شعر و رمان هم بیش‌تر است و لایق چنین مراسمی است. اوه، اوه. کار بدتر هم شد. یک نفر از دست برگزار کنندگان یک مراسم جایزه بگیرد و ازشان تعریف هم بکند. نهایت بدنامی است. ولی گفتم که، همیشه احساسات‌ام را در لحظه بروز داده‌ام، و راست‌اش این جایزه رویم را زیاد کرده، که باز هم از این کارها بکنم. ظاهرا هنوز که مشکلی پیش نیامده!
    این مال صفحه اول سایت بود، و این جا گذاشتم‌اش تا شادی‌ام را با شما
    رفقا قسمت کنم. به خصوص که یک نقد نوشته ام درباره INTO THE WILD برای پرونده‌ای که برای مجله فیلم درآورده‌ام و هنوز چاپ نشده. وقتی خواندید، شاید خوش‌تان آمد، شاید هم نه. اما به هر حال مطمئن باشید کسی که آن را نوشته، همان امیر قادری است که مثل یک عاشق فراری، سال 1379، همه زندگی‌اش را ول کرد تا بیاید و درباره فیلم‌ها و آدم‌های محبوب‌اش بنویسد. INTO THE WILDام خوب یا بد، از آن موقع هم خالص‌تر است! جایزه گرفته‌ام از دست همکاران‌ام و پزش را می‌دهم. شرمنده ولی خیلی هم برایم مهم است.


    خب، می‌ارزید. به قهرمان باختیم (10تیر1386)


    دوباره رسیده‌ایم به دوران بالای دویست و بیست کامنت برای هر پست، و مهم‌تر این است که نه فقط تعداد کامنت‌ها بالا می‌رود که روز به روز خواندنی‌تر می‌شوند. دیگر راست‌اش روزنوشت‌های من فقط بخشی از این کارناوال بزرگ به حساب می‌‌آید. در کامنت‌های آخر روزنوشت قبل، «الهام» گفته بود که به خوانده‌ شدن این همه کامنت که اغلب در حجم‌های بالا نوشته می‌شوند، شک دارد. اگر قرار به اظهار نظر من است که باید بگویم: می‌خوانم‌شان کلمه به کلمه و. با اشتیاق. بخشی از واقعی‌ترین احساسات و افکار امروزمان در عصر و زمانه‌ای که زندگی می‌کنیم، این جا می‌بینم و نمی‌دانم قرار است تا کجا پیش برود. ضمن این که خودم هم یادم نبود این قدر کافه خوب در تاریخ سینما داریم، جوری که تازه و بعد از این یکی دو هفته و اسم بردن از این همه کافه سینمایی، تازه «آلفردو» دو تا از بهترین‌های‌شان را به یادمان می‌آورد. مثلا کافه ابتدای شکارچی گوزن که چطور می‌شود همه یادمان برود، در شرایطی که هفته‌ای یک بار دوره‌اش می‌کنیم؟  پیشنهاد یکی از شما برای نظرسنجی و بحث بعدی را در انتهای همین پست بخوانید. راستی موافقید «روزنوشت» را از این به بعد کمی صوتی - تصویری‌تر کنیم؟ (به قول دوران کانون فیلم‌هایی که در دانشگاه راه می‌انداختیم: سمعی-بصری‌تر؟!) ضمن این که کاش کار سوفیا و آلفردو را ادامه دهید. لینک مطالب جالب در این اینترنت را این جا بگذارید. سوفیا در کامنت‌های روزنوشت قبل، به مطلبی درباره سالینجر لینک داده و آلفردو به مطلبی از مجید اسلامی درباره فوتبال. می‌شود این تجربه را گسترش داد. حالا برویم و یادداشت‌های این دفعه را بخوانیم:




    آخر شب


     آخر شب بود و حال رفیق‌ام خوب نبود و نشسته بودیم توی ماشین و دل توی دل‌ام نبود که این یکی هم از دست برود. داشت درباره گرفتاری‌ها و این که نمی‌دانم فلان جا به بن‌بست رسیده‌ایم و اوضاع هیچ خوب نیست حرف می‌زد و این که چطور می‌شود از بهمان مخمصه بیرون آمد و من هم که داشتم زور می‌زدم تا از ناامیدی درش بیاورم. این جوری حداقل به احساس خودم نسبت به ماجرا فکر نمی‌کردم. باز آخر شب بود و داشتیم حرف می‌زدیم و صدای موسیقی توی ماشین نه بلند و نه کوتاه بود، که قطعه موسیقی بعدی شروع شد. پریدم وسط حرف‌اش و گفتم این را شنیده‌ای؟ حرف‌اش را ول کرد و با بی‌خیالی مطلق، جوری که انگار این تنها کاری است که توی دنیا بلد است، گفت: «آره بابا. این رو که با هم...» و این جمله را طوری گفت، با چنان اطمینان و خاطره و تجربه‌ای، که خیال‌ام از همه چیز راحت شد. راحت راحت. تازه بعدش بود که نشستیم و باز در این باره که در برابر این همه مشکل چه کنیم، حرف زدیم.

    منبع انرژی


    و این یک روایت دیگر از همان مشکل قبلی است: چند وقت پیش اردشیر رستمی مهمان ما بود که این روزها به خاطر بازی در مجموعه تلویزیونی «شهریار»، بیش از قبل، و نه فقط به خاطر طرح‌ها و نوشته‌هایش، میان مردم شناخته شده است. حرف پیش آمد و همان ایده روزنوشت قبلی را برایش مطرح کردم. این که باید به خاطر سرحال بودن خودمان هم که شده، دور و بری‌های‌مان را سرحال نگه داریم و در این روزگار، این پروژه چه قدر انرژی می‌برد و این‌ها. که بعد اردشیر برگشت و گفت که راهی برای انرژی گرفتن خودش پیدا کرده است. گفت که هر چند وقت سری به روستاها می‌زند. به پیرمردها و پیرزن‌های قدیمی. می‌گفت آن‌ها اصیل‌اند. دست نخورده‌ مانده‌اند. پس هنوز می‌توانند موج انرژی صادر کنند. همان طور که آخرین بقایا از در و دیوار خانه‌های‌شان، ظرف و ظروف‌شان. بعد دیدم این درست همان کاری است که به شکلی دیگر انجام می‌دهم. این که هر چند وقت یک بار از تهران می‌زنم بیرون. می‌روم پیش فک و فامیل. و این که چرا این قدر در روستاهای بین راه توقف می‌کنم. اردشیر مثل خیلی وقت‌های دیگر حرف درستی زده بود و من یاد گرفته بودم.




    ضیافت چشم


    یکی دو سالی هست که با انتشارات «تاشن» آشنا شده‌ام. یک بنگاه نشر بین‌المللی که کتاب‌هایی مبتنی بر تصویر منتشر می‌کند و کارش درست است. اتفاقا مجموعه «شهر کتاب» که در محله‌های مختلف تهران شعبه دارد، معمولا هر چند وقت یک بار، چند کتاب جدید از این انتشارات را سفارش می‌دهد که اگر نجنبید، زود تمام می‌شود.
    در میان سری کتاب‌های «تاشن»، همه جور موضوعی پیدا می‌شود. مهم این است که بخش اعظم کتاب‌ها را تصویر تشکیل می‌دهد و این تصاویر، با ایده‌های تازه و شیکی، طراحی صفحه‌آرایی شده‌اند. بخشی از کتاب‌ها را آثار نقاش‌های بزرگ تشکیل می‌دهند. ( یک دانه نورمن راکول که اگر درست یادم باشد یک بار در همین روزنوشت درباره‌اش نوشتم، متعلق به همین انتشارات بود. ) یا مثلا مجموعه‌ عکس‌ها و پوسترهایی از فیلم‌ها که به ترتیب دهه‌های مختلف سینما، مرتب شده‌اند. و همچنین کتاب‌هایی درباره کارگردان‌ها و بازیگران بزرگ. این‌ها همه مجموعه‌هایی است که آدم دل‌اش می‌خواهد همه‌شان را بخرد و همین خودش یک گرفتاری است. یک بار که داشتم کاتالوگ انتشاراتی را نگاه می‌کردم، دل‌ام خوش بود که مثلا نباید هوس کتابی مثلا درباره مناظر نورماندی و توسکانی را بکنم و چشم‌تان روز بد نبیند. وقتی در نمایشگاه کتاب، همین‌ها اتفاقی به دست‌ام رسید، دیدم دل‌کندن از این کتاب‌ها هم سخت است. خلاصه ضیافتی است برای چشم‌ها با موضوعاتی چشم‌نواز.
    آخرین کتابی هم که خریدم از این انتشاراتی، اسم‌اش هست «سینمای امروز» درباره کارگردان‌هایی که در چند سال اخیر فیلم‌های مهمی ساخته‌اند و عمدتا به سینمای مستقل و غیر هالیوودی تعلق دارند. و البته یک دانه عکس دو صفحه‌ای از صحنه قایق‌سواری فارل و لی در میامی وایس هم تویش هست که چی! (حرف‌هایم شده مثل بچگی‌ها که عکس و پوستر فیلم‌های سینمایی را می‌بریدم و می‌چسباندم توی یک دفترچه 40 برگ فرنو) بعضی از ایده‌های صفحه‌آرایی هم که شگفت‌آورند؛ از جمله یک صفحه مشترک در مجموعه مربوط به فیلم‌های دهه‌های مختلف سینما، که عکس مقداری براده سفید است که در فضایی تیره، شناورند. مدت‌ها نمی‌دانستم این چیز عجیب چیست تا این که توضیح‌اش را در صفحه‌ای دیگر از همین کتاب پیدا کردم: این‌ براده‌ها، دانه‌های برف‌ای هستند که ادوارد دست‌قیچی موقع ساختن آن مجسمه از برف، بر سر دختر زیبا می‌ریخت! قبول کنید که از مواجهه با این ایده، دندان‌های آدم می‌ریزد! کتاب مورد علاقه‌ام هم در این مجموعه، عنوان‌اش هست مایکل مان، با تصاویری از صحنه و پشت صحنه فیلم‌های استاد، از جمله تابلوی نقاشی که نمای معروف فیلم «مخمصه» بر اساس آن ساخته شده است. وقتی دوربین ته اتاق منتظر می‌ماند تا رابرت دنیرو، هفت تیرش را جلوی دوربین بگذارد روی میز، از میان اتاق پر از تنهایی‌اش رد شود و تکیه دهد به پنجره‌های بزرگی که آن سوی‌اش دریاست. راستی، همین الان یادم آمد؛ عکس روی جلد کتاب هم از همین صحنه است. گفتم که، «تاشن»‌ای ها تصویربازهای بزرگی هستند. به خصوص وقتی که در ابتدای همین کتاب، باز یک نقاشی به ظاهر بی‌ربط در قطع یک صفحه کامل کتاب، چاپ کرده‌اند که وقتی برای اولین بار دیدم، به نظرم رسید عجب تصویر فشرده‌ای از دنیای استاد است: شوالیه‌ای که باید از راهی سخت عبور می‌کرد و در عمق تابلو به یک قلعه می‌رسید که فتح‌اش کند. باز بعد از چند روز، کشف کردم که این تابلو، همان تابلویی است که در اتاق هتل راسل کرو در فیلم «نفوذی» (Insider) نصب شده. در لحظه‌ای که پاچینو موبایل را برمی‌دارد و به کرو زنگ می‌زند و می‌گوید: مردایی مثل تو، توی این دنیا خیلی کم پیدا می‌شن.


    کشتن جسی جیمز به دست رابرت فورد بزدل


    نمی‌دانم پرونده‌ای را که یکی دو شماره قبل مجله فیلم، درباره «کشتن جسی جیمز به دست رابرت فورد بزدل» درآوردم و نقد خودم در آن مجموعه را خوانده‌اید یا نه. اگر خوانده‌اید می‌خواهم حرف تکراری بزنم. نقد فیلم به کنار. فعلا بحث ما سر موقعیت مرکزی داستانی‌اش است. قصه یک یاغی اسطوره‌‌ای دشت‌های غرب وحشی یعنی جسی جیمز، که در آخرین روزهای شکوه‌اش، یک عاشق قدیمی به اسم رابرت فورد به جمع‌ او و گروه‌اش اضافه می‌شود. این عاشق قدیمی، مفتون و مجذوب جسی جیمز است. تمام داستان‌ها درباره زندگی او را خوانده، با شور و تمنا به او نگاه می‌کند، می‌خواهد مثل او باشد، دنبال‌اش راه می‌رود... و البته دقیقا اوست که می‌زند و جسی را می‌کشد. این رابطه، خیلی پیچیده، خیلی مبهم و در عین حال خیلی واقعی است. این که بزرگ‌ترین ضربه‌ها را معمولا معشوقان سینه چاک می‌زنند، و نه اول کار؛ که آخر ماجرا و بالاخره. این که اصلا این جور رابطه‌ها وقتی شکل می‌گیرند که آدمیزاد به پایان کارش نزدیک شده، و این که بزرگ‌ترین عشاق، به بزرگ‌ترین دشمنان تبدیل می‌شوند، و باز اگر دقت کنید، ضربه آخر معشوق، فقط از سر نفرت نیست. انگار این خود عشق است که تغییر جهت و حالت می‌دهد و در قالب مرگ جلوه‌گر می‌شود. اتفاقا تنها کسی که می‌تواند اسطوره را از پا دربیاورد، معشوق‌اش است، چون لحظه مرگ را از قبل احساس کرده و در عین حال فرصت داشته تا عشق‌اش را به یک تنفر جذاب تبدیل کند. موقعیت مرکزی داستانی یعنی این. هنوز می‌توانید دورش بچرخید و از این رابطه مراد و مرید، چیزهای دیگری بیرون بکشید. چند دقیقه‌ای در این لحظه به این موقعیت فکر کنید. اگر فکرکرده‌اید، دوباره فکر کنید.


    سوتی


    دو سه سال پیش در روزنامه شرق ستونی داشتم به اسم «طنز آماده» که بیشتر از آنی که فکر می‌کردم خواننده داشت. ایده اصلی‌اش هم این بود که عوض طنز خیالی نوشتن، آن قدر چیزهای بامزه به شکل واقعی در اطراف ما اتفاق می‌افتند که لازم نیست دنبال چیز دیگری باشیم. فقط باید دنبال‌شان بگردیم و همان‌ها را بنویسیم. و حالا در بازار کتاب ایران به دو جلد کتاب برخوردم با عنوان اصلی: 776 حرف احمقانه‌‌ای که تا به حال گفته شده، که در ایران به اسم «سوتی 1» و «سوتی 2» چاپ شده، ( ترجمه مهدی جوادی‌فر، انتشارات راشین ) و دیدم که گردآورنده‌شان دقیقا همان کاری را انجام داده که آن وقت‌ها در آن ستون نقشه‌اش را کشیده بودیم. فقط همه «طنزهای آماده»‌اش را به گفته‌ها محدود کرده و کاری به اتفاق‌ها و عکس‌‌ها و این‌ها نداشته. چیزی هم که موقع خواندن کتاب مجذوب‌ام کرد؛ طرز تلقی نویسنده‌ها، یعنی راس و کاترین پتراس، از سوتی‌های گفتاری است. بین این سوتی‌ها، از حرف‌های ابلهانه پیدا می‌شود تا گفته‌های سیاستمدارهای چپ و دولت‌مردان راست. یک جور کلبی مسلکی و به سخره گرفتن همه آرمان‌های تغییر شکل یافته در انتخاب این جمله‌ها هست که آدم کیف می‌کند. این هم چند تا مثال‌اش:

    «بمب‌ها منحصرا به سمت اهداف نظامی نشانه می‌روند اما متاسفانه افراد غیر نظامی هم در اطراف این هدف‌ها وجود دارند.»
    دوایت دی. آیزنهاور، رئیس جمهور و ژنرال ارتش آمریکا

    «بعضی برنامه‌ها شاهکارند، اما همه برنامه‌ها فقط روی جنبه منفی جنگ هسته‌ای تاکید می‌کنند.»
    سناتور بری گلدواتر، نماینده آریزونا، درباره برنامه‌های تلویزیونی مربوط به جنگ هسته‌ای

    مراسم روز یکشنبه هفته آینده، بعد از ظهر در محوطه صومعه برگزار می‌شود، اما اگر بعد از ظهر باران ببارد، مراسم صبح انجام خواهد شد.
    در حضور جماعتی در کلیسا گفته شد

    عشق‌بازی یک بیماری روانی است که وقت و انرژی را هدر می‌دهد.
    بیانیه مرکزی حزب کمونیست، جمهوری خلق چین، 1971

    من زیر قول‌ام نزده‌ام. فقط نظرم را عوض کرده‌ام.
    پی‌یر رینفرت، نامزد فرمانداری نیویورک، این که چرا فقط معافیت از مالیات یکی از اقلامی را که به مردم قول داده، گرفته است

    من دودش را توی ریه‌هایم ندادم.
    بیل کلینتون، نامزد ریاست‌ جمهوری آمریکا، در پاسخ به شایعاتی مبنی بر این که ماری جوآنا کشیده

    مهم نیست او چه می‌کند. به هر حال هیچ وقت به جایی نمی‌رسد.
    نظر یکی از اساتید آلبرت انیشتین درباره آینده او


    خاطرات مارگرت تاچر


    یعنی فاسد شده‌ام؟ این دفعه رفتم کلی کتاب موفقیت خریدم. همان کتاب‌هایی که تا قبل از این همیشه مسخره‌شان می‌کردم. اما حالا به نظر خودم نوع خوب‌اش، زیاد هم بد نیست. به خصوص به این خاطر که اول خودم با تجربه‌هایی که در زندگی داشتم، به نتیجه‌هایی رسیدم که بعد دیدم حاصل این تجربه‌ها، قبل‌ترش در این کتاب‌ها آمده. یعنی مسیر را برعکس طی کردم. از طرف دیگر به نظرم به اندازه کافی در داشتن ور تاریک ذهن، پیشرفت کرده‌ام. آن چیزها نهادینه شده و حالا این نوع نگاه و این کتاب‌ها، فقط ماجرا را کامل می‌کند. ور تاریک که پاک شدنی نیست.
    ولی راست‌اش باز می‌ترسم این‌ها همه‌اش بهانه باشد. می‌ترسم فاسد شده باشم. یادم می‌آید به آن نقل قول معروف که آدم‌ها هجده سالگی گیج و متوهم و بی‌هوا و چپ‌اند و سی و چند سالگی دنبال موفقیت و سرمایه‌داری و این‌ها. بد است؟ خوب است؟ تازه این همه ماجرا نیست. نمایشگاه کتاب امسال، دو تا کتاب دیگر هم خریده‌ام. دیپلماسی اثر هنری کسینجر و خاطرات مارگارت تاچر؛ این محافظه‌کار بزرگ. این جاست که به نظرم دیگر باید گفت: خداحافظ امیر قادری...


    گلو درد


    هنوزعقده‌اش را دارم. آن وقت‌ها که بچه بودم و همیشه گلو درد داشتم و یک بارش، مادرم – که پزشک است – می‌خواست گلویم را ببیند. می‌دانستم که گلویم چرکی است و می‌دانستم بعد از این که مادرم ته حلق‌ام را ببیند، باید یک آمپول دیگر بزنم. پس دهانم را باز نمی‌کردم. و بالاخره مادرم گفت: «امیر جان، دهن‌ات رو باز کن خاله ببینه چه خوب بلدی...»
    به جان خودم باز می‌دانستم که کلک است، می‌دانستم که برای چی مادرم می‌خواهد گلویم را ببیند. اما دل‌ام می‌خواست که خاله ببیند چه خوب بلدم. هنوز و بعد از این همه سال، عقده‌اش توی دل‌ام است. می‌دانستم و باز تسلیم شدم.


    در کامنت‌های روزنوشت قبلی، بحث جذاب اسطوره‌های امروز ما راه افتاده بود که واقعا خواندنی و جذاب و آموزنده از آب درآمده بود. این یادداشت اخیرم درباره قهرمان‌های کمیک استریپ، شاید در بعضی جاها، به آن بحث مربوط باشد:


    چگونه رو به رو شدن با قهرمان‌های کتاب‌های مصور راهی است برای غلبه بر سرکوب تمدن مدرن و در عین حال پذیرفتن همین تمدن؟

    مسئله این است: یا پرواز می‌کنی یا نمی‌کنی


    چه سوپرمن، چه بتمن، چه اسپایدرمن و چه این اواخر آیرون من، این‌ قهرمان‌های کمیک‌ بوک‌های پرطرفدار، که بعد از مدتی به پرده سینما راه یافتند؛ همه موجوداتی دو پاره و دو چهره‌اند. یک نیمه شبیه ما و یکی برتر از ما. یکی چسبیده به زمین و یکی رها روی هوا. یکی محصور و محدود به توانایی‌های آدمیزاد و دیگری قوی‌تر و گسترده‌تر، آن بالا. این طوری کمبودهای ما را هم جبران می‌کنند. کمبودهایی که نیمه انسانی این موجودات هم دچارش شده است. یعنی کلارک کنت وقتی هنوز سوپرمن نشده، بروس وین وقتی هنوز بتمن نشده و پیتر پارکر وقتی هنوز اسپایدرمن نشده. کلارک و بروس و پیتر، نه تنها شبیه ما آدم‌های زمین خورده محدودند، بلکه در آغاز داستان، معمولا بیش از حد معمول تحقیر شده‌اند و آزار دیده‌اند. این‌ها جوان‌هایی هستند بی دست و پا (از جمله این که گاهی عینک گرد دور شاخی می‌زنند) که پدر و مادر و عمو و پدربزرگ‌شان مورد هجوم تبه‌کاران قرار می‌گیرند و نه تنها نمی‌توانند شهری را از خطر نجات دهند، که حتی از به چنگ آوردن دل محبوب‌شان هم ناتوانند. (در این مورد دوم البته گاهی حق دارند! مخ طرف را زدن، گاهی از نجات یک شهر هم سخت‌تر است). خلاصه احساسات و غرایز و میل به قدرت و برتری در وجود همه‌شان سرکوب شده و شهروند معمولی یک متروپلیس بودن، حال‌شان را گرفته است. در چنین شرایطی است که می‌زند و شانس می‌آورند و مثلا عنکبوتی نیش‌شان می‌زند (اسپایدرمن)، ساختار ملکولی‌ بدن‌شان شکوفا می‌شود (سوپرمن) به کله‌شان فشار می‌آورند و اختراعی می‌کنند (بتمن و ایرون من) که باعث می‌شود یکی مثل دیگر آدم‌های دور و بر نباشند. در یک جامعه همسان‌ساز مبتنی بر قانون، «وجود»شان را رشد دهند. قدرتی بیابند که همین قدرت، کلید ورود به دنیای تازه‌ای شود. به عنوان نمونه‌ موردی، کلارک کنت عینکی محجوب تو سری خور، وقتی سوپرمن می‌شود، چنین توانایی‌هایی می‌یابد: در هوا پرواز می‌کند، روئین تن می‌شود تا جایی که می‌تواند انفجارهای ستاره‌ای را تحمل کند، صاحب انرژی پایان ناپذیری می‌شود، چشم‌هایش صاحب قابلیت‌های تلسکوپی و میکروسکوپی می‌شوند و اشعه ایکس پیدا می‌کنند، از همین چشم‌ها اشعه سوزانی بیرون می‌آید که می‌تواند همه چیز را خاکستر کند، یک طیف الکترو مغناطیس را به طور کامل می‌بیند، در داستان‌های اولیه حتی قدرت هیپنوتیزم دارد، هر صدایی را می‌تواند تقلید ‌کند، و بالاخره صاحب قدرت شگفت‌انگیزی می‌شود جوری که جا به جا کردن یک جسم صد تنی برایش مثل آب خوردن است. به این ترتیب کلارک کنت تبدیل به موجود شگفت‌انگیزی می‌شود که نه تنها می‌تواند شهر را نجات دهد، که دل لوئیس لین را هم تسخیر می‌کند.

    ×××

    اما قدرت اگر با جنبه و مسئولیت همراه نباشد، همه چیز را به هم می‌ریزد. داستان‌های مصور میدان نبرد اسطوره‌ها نیست که بتوان غول‌ها و پادشاهان و گلادیاتورها را به جان هم انداخت تا هر کدام‌شان پرزورتر بود، بتواند بر زمین حکمرانی کند و قانون خودش را برپا کند. (جالب است که بدانید خلاقان داستان سوپرمن در دوران اولیه خلق‌شان در دهه 1930، متهم شدند که از شخصیت‌های داستانی کپی‌برداری کرده‌اند به اسم گلادیاتور!) بلکه به شکل تناقض‌آمیزی، آن‌ها این قابلیت‌ها را در میانه یک اجتماع مدرن، در قلب یک متروپلیس به دست می‌آورند. پس چنین قدرتی باید همراه با مسئولیت و درک و جنبه باشد. اتفاقا در این داستان‌ها، همیشه جانور دیگری هم هست که او هم توانسته قدرتی فراتر از شهروندهای دیگر به دست بیاورد، و قهرمان ما باید از قدرت‌اش برای جلوگیری از تهاجم‌های آدم بد داستان استفاده کند. دو ایده اخلاقی مرکزی در اغلب این داستان‌ها، یکی آن لحظه‌ مهمی است که مرد معمولی، به قابلیت‌های فراتر از معمول‌اش پی می‌برد و لحظه مهم بعدی، مربوط می‌شود به وقتی که قهرمان متوجه می‌شود باید مسئولیت قدرت‌اش را بپذیرد. یعنی نه تنها از آن برای رسیدن به اهداف پلید استفاده نکند، که اصلا این قدرت را در اختیار باقی اجتماع بگذارد که به این قدرت احتیاج دارند.

    ×××

    به این ترتیب قهرمان‌های دو شخصیتی کتاب‌های مصور، به بخش مهمی از اسطوره‌پردازی قرن بیستم و بیست و یکم تبدیل می‌شوند. اسطوره‌هایی که ساخته و پرداخته شده‌اند تا به مخاطب‌های عموما نوجوان‌شان بفهمانند که می‌توانند زیر یونیفورم مدرسه و لباس اداره هم توانایی‌های حیرت‌انگیزی پنهان کنند. این قهرمان‌ها از دل مردم می‌آیند و در اولین فرصتی که گیرشان می‌آید، یعنی به محض این که لباس رزم را از تن بیرون می‌آورند، باز به میان مردم برمی‌گردند. به این ترتیب اسپایدرمن و بتمن و سوپرمن، هم از نرم معمول اجتماع فراتر می‌روند و هم نظم‌اش را در هم نمی‌شکنند. تو می‌توانی عقده‌ها و زخم‌های روح و جان‌ات را درمان کنی، بی این که خدشه‌ای بر اجتماع وارد آوری. تازه می‌توانی یک قدم پیش‌تر بروی و از این اجتماع محافظت کنی. قسمت دوم اسپایدرمن، یکی از فاش‌ترین فیلم‌های دهه اخیر سینمای آمریکا به لحاظ کارکردهای سیاسی پسا یازده سپتامبری است. جوان معمولی آمریکایی این قابلیت را دارد که توانایی‌های‌‌اش را گسترش ببخشد، مسئولیت قدرت به دست آمده را قبول کند و کشورش را از بحرانی که در آن گرفتار است بیرون بکشد. اسطوره‌ها معمولا از سالیان دور می‌آیند و دورانی بی‌تاریخ. اما در مورد قهرمان‌های معاصر کمیک استریپ همه چیز فرق می‌کند. اولا به این خاطر که علم و پیشرفت‌های علمی، نقش مهمی در گسترش توانایی‌های این موجودات دارد و بعد هم این که خارج از تمدن سرکوب شده دنیای ما، توانایی‌ها و قدرت این موجودات، معنا و تاثیر امروزش را نمی‌یافت.

    ×××

    به این ترتیب مخاطب بی‌وجود مفلوک، وقتی با چنین قهرمان‌ها و اسطوره‌هایی رو به رو می‌شود، کمبودها و سرخوردگی‌هایش را فراموش می‌کند. نیروی سرکوب کننده تمدن را اصلا یادش می‌رود. در اقدامی واکنشی، دل به قهرمان‌هایی می‌بندد که دو جور لباس دارند: یک کت و شلوار مردانه و یونیفرم مدرسه؛ اما آن زیر مهم است که یا لباسی بدن‌نما به شکل عنکبوت پوشیده‌اند، یا شنلی با لباس چسبان منقش به حرف S بزرگ سوپرمن، یا انواع و اقسام نقاب‌هایی که بتمن و آیرون‌ من به چهره می‌زنند که آن‌ها را از هیبت زمینی‌شان خارج می‌کند. هیچ غیرمنتظره نیست وقتی خوب نگاه می‌کنیم و متوجه می‌شویم که دوران‌های رونق کتاب‌های کمیک با قهرمان‌های بزرگ‌شان، اغلب با هجوم و وحشتی بیرونی توام بوده است. از جمله دوران خلق در سال‌های رکود اقتصادی 1930، و بعد سال‌های جنگ جهانی دوم و جنگ سرد و حالا هم که دوران پس از یازده سپتامبر. یعنی درست همان وقتی که ملت به قهرمان نیاز دارد. به قهرمانی نیاز دارد که هم از جنس خودش باشد و هم نباشد. قهرمانی که احساسات و توانایی‌هایش با فشار دادن یک دکمه تغییر کند. او باید بتواند این توانایی‌ها را به شکل معمول سرکوب کند و البته در موقع ضرورت آزادشان کند و از زیر فشار سرکوب کننده بیرون‌شان بکشد.

    ×××

    این وسط آن چه که باقی می‌ماند تنهایی است. قهرمان اگر قدرت‌اش را آشکار کند، همه چیز از دست می‌رود. پس حتی مجبور است از محبوب‌اش هم رخ بپوشد. او با بقیه فرق می‌کند، پس محکوم است که تنها بماند. قهرمان در آسمان پرواز می‌کند و باقی روی زمین‌اند. (قهرمان آیرون من به محبوب‌اش که مسئولیت خطیری به او سپرده، این که دست‌اش را ببرد توی قلب‌اش!، می‌گوید: من که کسی رو به جز تو ندارم...) درست به همین خاطر است که در بسیاری اوقات، این قهرمان‌های مصور حوصله‌شان سر می‌رود. دیگر نه قدرت را می‌خواهند و نه تنهایی و مسئولیت خرد کننده‌اش را. معمولا البته نویسنده‌ها و فیلمسازها سعی می‌کنند آخر داستان، کمی مشکلات را رفع و رجوع کنند. با نمایش پیروزی نهایی یا رسیدن به لوئیز لین و به دست آوردن شهرت در شهری که دیگر آن‌ها را شناخته است‌ (صحنه آخر ایرون من، جایی است که قهرمان، خودش را معرفی می‌کند: «آیرون من، من‌ام.»). به جز تیم برتون در سری بتمن که به تنهایی قهرمان وفادار می‌ماند. آدم بد از بین رفته است. مردم گاتهام سیتی به دست بتمن نجات یافته‌اند. اما عقده‌ها درمان نشده‌اند. گرد و خاک مبارزه غول‌ها فرو نشسته و حالا قهرمان مانده با تنهایی ابدی‌اش...

    باز دارم تبلیغ می‌کنم برای پرونده «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» و دیگر این که بخشی از انرژی را که در کامنت‌ها صرف نمی‌کنید، بگذارید برای نوشتن درباره سینما و اجتماع امروز، با همین علاقه و همین رویاها و همین صداقت و درک و شعور. تا در «سینمای ما» منتشر شود.

    راستی داشت یادم می‌رفت؛ نظرسنجی بعدی پیشنهاد «Mouse» در یکی از کامنت‌های روزنوشت قبلی است: دوست دارید در چه حالتی بمیرید؟ کجا باشید ؟ چه کسانی دورتان باشند ؟ چه اتفاق‌هایی در ان لحظه برای‌تان بیفتد؟

    پی‌نوشت: تیم ملی علی دایی را مگر چند نفر از شما دوست دارد؟ ضمن این که دیگر قرار نیست استیلی سرمربی پرسپولیس عزیز دل ما بشود. حالا شما مانده‌اید و قلعه‌نوعی‌تان...

    پی‌نوشت 2: ماهنامه اینترنتی آدم برفی‌ها به روز شد. اگر این کاره باشید، می‌دانید که جمع و جور کردن این همه مطلب چه پدری از آدم درمی‌آورد. درباره کیارستمی و نود و باقی قضایا... در ضمن برای خواندن مطالب مربوط به مه 68 ماهنامه، رفتم سراغ شماره سوم و هر کار کردم مطالب این پرونده باز نشدند. اشکال از من بود؟
    شما هم بنويسيد (191)...



    سه‌شنبه 21 خرداد 1387 - 20:8

    آن ها که هوادار ایتالیا نیستند که هیچ، ولی خدا هوادارها را نبخشد اگر سر همان بازی اول از تیم شان و از الکس دل پیرو دل سرد شده باشند

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (227)...

    خب به اسپانیا باختیم، هر چند که تا دقیقه آخر دلسرد نشدیم. بعد پنالتی آخر که بوفون نگرفت، سریع رفتم سراغ دو فیلم استیفن چوی بزرگ ( که وحید می‌گفت امروز تولدش هم بوده) و رفقا چند سکانس سرحال نگاه کردیم و خوب و خوش و قبراق که شدیم (به خصوص از سکانس مسابقه سوسک کشی پدر و پسر روی دیوار)؛ حسین دوید و دست کرد و این بخش از کتاب چنین گفت زرتشت نیچه را نشان‌ام داد و گفت بلند بخوان: شرمسار، سرافکنده، دست و پا گم کرده، چون پلنگی ناکام در پریدن: بسا شما انسان‌های والاتر را دیده‌ام که این چنین کنار می‌خزیده‌اید. درافکندن تاس، یک بار نکام شدید؛ اما چه غم، ای تاس یازان! شما شوخی و بازی را چنان که باید نیاموخته‌اید! مگر ما همیسه گرد یک میز بزرگ شوخی و بازی ننشسته‌ایم؟ و اگر در کاری بزرگ ناکام گشته‌اید، آیا معنی آن این است که شما خود ناکامان‌اید؟ و اگر شما خود ناکام گشته‌اید، آیا معنی آن این است که انسان ناکام گشته است؟ و گیرم انسان ناکام گشته است. بازی، چه باک؟


    (روزنوشت مهدي عزيزي را از دست ندهيد، اين بغل...)

     

    روزنوشت‌های وحید قادری هم به روز شد...

     

    بعد از بازی با فرانسه و جشن صعود: آن ها که هوادار ایتالیا نیستند که هیچ، ولی خدا هوادارها را نبخشد اگر سر همان بازی «سوم» از تیم شان و از الکس دل پیرو دل سرد شده باشند. (عکس این دفعه هم مال خانم محترم عالیجناب بوفون که از روی سکوهای ورزشگاه بازی را تماشا می‌کرد.)


    ( توجه: به علت مقداری مشکل فنی، تعدادی از کامنت‌های آن‌لاین شده و نشده شما در یک بازه زمانی، حذف شده است. اگر دیدید نیست، لطفا دوباره بفرستید. )

    بعد از بازی با رومانی: آن ها که هوادار ایتالیا نیستند که هیچ، ولی خدا هوادارها را نبخشد اگر سر همان بازی «دوم» از تیم شان و از الکس دل پیرو دل سرد شده باشند.

    دیدید قهرمانی استقلال را؟ تفاوت اش با قهرمانی پرسپولیس را حس کردید؟ تفاوت جو با جو، اتمسفر با اتمسفر؟ آواز کریم با آواز قهرمانی استقلال؟ قهرمانی با قلعه نوعی مثل صعود تیم ملی بود با علی دایی و زبان ام لال پیروزی احتمالی پرسپولیس با حمید استیلی. ای داد بی داد. خوشحالی قهرمانی هم مال یک وقتی بود...

    این یک روزنوشت خیلی طولانی است برای همه رفقایی که از فوتبال خسته شده بودند و حالا در روزگار پسا قطبی، فرصتی برای گفتن حرف های دیگر پیش آمده است.
    ضمن این که کامنت های آخر روزنوشت قبلی را از دست ندهید؛ به خصوص بحثی که بین کاوه و علی و مهدی پیش آمده بود. امیدوارم این جا هم ادامه پیدا کند. این حرف ها درباره رسانه ها و اسطوره های امروز، برای من که خواندنی بود... (راستی نشستم و رای گیری دو سه تا پست قبلی درباره بهترین فیلم های 2007 از نظر بازدیدکننده های این روزنوشت و بچه های این کافه را جمع بندی کردم. نتیجه از این قرار است: 1- پیرمردها وطن ندارند -28 رای / 2- زودیاک - 15 رای / 3- سویینی تاد - 14 رای/  4- خانواده سیمپسون - 13 رای/ 5- تاوان - 10 رای/ 6- راتاتویی و خون به پا می شود -9رای / 8- جونو و درون طبیعت وحشی - 8رای/ 10- کشتن جسی جیمز به دست رابرت فورد بزدل، 4 ماه و 3 هفته و 2 روز، قطار 3 و 10 دقیقه به یوما و پارانوید پارک - 6رای. دل ام نیامد که نگویم طفلکی سنتوری هم 4 تا رای آورده است...) راستی آقا این فیلم شان پن، Into the Wiid را ندیده بودم. کله پایم کرد. ببینیدش که کلی از اصول بنیادین این روزنوشت در آن جمع شده! یک پرونده دارم درباره اش درمی آورم، ماه.



    صبر کشتی‌گیر



    این اشتباهی است که در تمام زندگی ام، معمولا مرتکب شده‌ام. اشتباهی که باعث شده گاهی اوقات خیلی به‌ام سخت بگذرد و گاهی نتوانم به آن چه می‌خواهم برسم: این که صبر ندارم. به نظرم گاهی اوقات خیلی سخت می‌گیریم. بدجوری یقه زندگی زندگی را می‌چسبییم. این جور مواقع باید بگذاریم همه چیز سیر و مسیر عادی‌اش را طی کند. وقتی زیادی دور و بر هدف‌مان می‌پلکیم، همه چیز به هم می‌ریزد.
    مثال تصویری – ذهنی که برای خودم در این باره جور کرده‌ام، دو کشتی‌گیرند که سخت دارند با هم مبارزه می‌کنند. طبعا می‌خواهند همدیگر را زمین بزنند و یکی دارد زمین می‌خورد. حریف‌اش فقط کافی است که گوشه تشک بایستد و سقوط آرام آرام حریف‌اش را در هوا نظاره کند. اما عوض‌اش می‌پرد توی شکم‌اش، جلوی افتادن حریف و پیروزی خودش را می‌گیرد و... مبارزه به طرز توان‌فرسایی ادامه پیدا می‌کند.


    "امگا"ی کلونی


    این روزها دوروبرهای کامرانیه و نیاوران، و حالا در امتداد بزرگراه مدرس بیل‌برد سه طرفه‌ای کار گذاشته‌اند که یکی از سه آگهی موجود روی آن، عکس جرج کلونی است که دارد ساعت امگا را تبلیغ می‌کند. رویش هم نوشته: انتخاب George Clooney’s Choice. گاهی وقت‌ها، گذارمان که آن طرف‌ها می‌افتد، می‌‌ایستیم و به عکس نگاه می‌کنیم. جذاب است، زیبا است. انرژی می‌دهد: این از افسون تبلیغات و بورژوازی.
    اما از طرف دیگر المپیک چین را داریم و این که امگا، ساعت رسمی یاز‌ی‌ها شده و سوپراستار ما به همین خاطر خواسته قراردادش با امگا را لغو کند، چون به لحاظ سیاسی مشکل دارد. این طوری کلونی هم مثل ما جایی بین آرمان‌های سیاسی و جذابیت سرمایه‌داری گیر کرده است. ما کجائیم؟
    عوض‌ جواب دادن به این سوال، که باور کنید جواب‌اش را نمی‌دانم، ترجیح می‌دهم یک بار دیگر صورت جرج کلونی را نگاه کنم. این ترکیب غریب از احساسات متفاوت، عوض این که باز دنبال جواب این تناقض‌ها بگردم.


    در صلح و جنگ


    این روزها این کتاب‌های کوچک پر از بخش‌ها و عبارات کوتاه، بازار خوبی دارند. سعدی و حافظ به روایت کیارستمی هم به نوعی در همین طبقه از کتاب‌ها قرار می‌گیرند. در زندگی سریع و بی‌مکث و کم‌وقت و فرصت امروز، معمولا چند تا از این جور کتاب‌ها می‌گیرم و گوشه و کنار خانه می‌گذارم. رد که می‌شوم، دست می‌اندازم و یکی‌شان را برمی‌دارم و یک جمله‌اش را می‌خوانم. به درد می‌خورد. از جمله یک کتاب که خریده‌ام پر از ضرب‌‌المثل‌های انگلیسی. کلی مثل دارند مشترک با ما. اما چند تا غیر تکراری‌اش را این جا می‌آورم. جالب‌اند:
    «موشی که فقط یک سوراخ دارد شکار می‌شود.»
    «کسی که صورت‌اش خندان نیست، نباید برود مغازه باز کند.»
    «چیزی که نمی‌خواهی‌اش، با هر قیمتی بخری باز گران است.»
    «در صلح برای جنگ آماده باش.»
    «عشق بالاخره راهی پیدا می‌کند.»
    «هیچ وقت از مرگ حرف نزن.»
    «مسائل را همان جوری که هستند قبول کن.»
    «یکی از این روزها، یعنی هیچ روز.»
    «روزگار به آن‌هایی کمک می‌کند که به خودشان کمک می‌کنند.»
    و این مثل آخری که گذاشته‌ام با دقت بخوانید:
    «وقتی بچه‌ها ساکت باشند، یعنی دارند شیطنت می‌کنند.»
    خود تفکر انگلیسی است.


    کازابلانکا


    این نظرسنجی چند وقت پیش انجام شده و هی می‌خواستم برای‌تان درباره‌اش بنویسم و باز عقب افتاده. ماجرا از این قرار است که شبکه تلویزیونی اسکای موویز از 175 نماینده مجلس بریتانیا نظرخواهی کرده تا بهترین فیلم‌های عمرشان را انتخاب کنند. هر کدام انتخاب خودشان را داشته‌اند. طبعا انتخاب‌های جناح محافظه‌کار نسبت به حزب کارگر و حزب لیبرال دموکرات متفاوت بوده. مثلا محافظه‌کارها «بر باد رفته» و «جنگ‌های ستاره‌ای» را دوست داشته‌اند که قابل انتظار و پیش‌بینی هم هست و در عوض نمایندگان حزب کارگر، «رفقای خوب» و «همشهری کین» را پسندیده‌اند. اما نکته‌ای که به نوشتن این یادداشت ترغیب‌ام کرد، انتخاب «کازابلانکا» به عنوان فیلم محبوب هر سه حزب سیاسی بود. این که این همه آدم سیاستمدار با آرمان‌ها و اهداف و سلایق مختلف، شصت و پنج سال بعد از ساخت «کازابلانکا»، چنین فیلمی را دوست دارند، خیلی جالب است. فیلمی که درباره زندگی عاشقانه چند تا آدم زیر فشار جنگی خانمانسوز و توانفرساست و شخصیت اصلی‌اش وقتی مسئولیت می‌پذیرد و وارد جنگ می‌شود که از عهده مسئولیت فردی‌اش در باب حفظ و بعد هم اهدای عشق‌اش برمی‌آید. «کازابلانکا» را اگر بخواهیم یک فیلم سیاسی در نظر بگیریم، آن وقت باید به این جمله مرکزی‌اش رجوع کنیم؛ جایی که همفری بوگارت در نقش ریک به اینگرید برگمن در نقش ایلزا می‌گوید: «دنیای بزرگیه و توی این دنیای بزرگ، هیچ کس برای گرفتاری‌های سه تا آدم کوچیک تره هم خورد نمی‌کنه.» سال‌های سال گذشته و حالا معلوم شده که سیاستمدارهای کشوری مثل انگلستان، در اعماق قلب‌شان هنوز مردی را دوست دارند که زیر بار فشار ناشی از جنگ، قلمرو/کافه خودش را داشت که با قوانین فردی خودش اداره‌اش می‌کرد و چیزی که آرامش این کافه را به هم زد، نه امواج وحشتناک و مخرب جنگ، که عشق واقعی ایلزا بود و البته خاطرات پاریس. و راست‌اش فکر می‌کنم هیچ سیاستمدار خوش‌بختی وجود ندارد، به خصوص به این دلیل که نمی‌تواند مثل ریک در «کازابلانکا»، عشق شخصی‌اش را به منافع و مصالح جمعی ترجیح دهد. گیرم ته دل آرزویش را داشته باشد. ژان لوک گدار در فیلم «در ستایش عشق» جمله جالبی داشت: دولت‌ها عاشق نمی‌شوند.


    نقشه نکشید


    زیاد نقشه نکشید. معمولا بهترین نتیجه‌ها با نقشه کشیدن زیاد به دست نمی‌آید. یک ضرب‌المثل فارسی هم داریم که: «زرنگ همیشه ته چاه است» یا چیزی در همین مایه‌ها. آدم نقشه‌کش زرنگ شاید به هدف‌اش برسد، اما چون جایی برای جست و خیز طبیعت نمی‌گذارد، ضرر می‌کند. این وسط و با نقشه کشیدن زیاد، اتفاق‌هایی شاید از دست بروند که قرار نیست همیشه به انسان برای رسیدن به هدف‌اش کمک کنند، اما «باید» رخ دهند تا مسیر آن چنان که باید، طی شود. این چیزی است که در زندگی خودم تجربه‌اش کرده‌ام. بارها و بارها.
    در فیلم «لوک خوش‌دست» ساخته استیوارت روزنبرگ، پل نیومن دائم زور می‌زند که از زندان فرار کند. کل قصه را ماجراهای فرار نیومن از زندان تشکیل می‌دهد. نیومن هی فرار می‌کند و هی گیر می‌افتد، اما صحنه تکان دهنده فیلم جایی در اواخر قصه است. وقتی یکی دیگر از زندانی‌ها از نقشه‌های درجه یک لوک خوش دست برای فرار از زندان تعریف می‌کند و نیومن برمی‌گردد و به رفیق‌اش می‌گوید: «هیچ وقت به عمرم نقشه نکشیدم.» حالا تلقی ما از کل قصه فیلم عوض می‌شود.


    شک و انتقام


    هنوز سوال این رفیق‌مان یادم هست. دوران دانشگاه بود و کانون فیلمی داشتیم که در ٱن برای دانشجوها فیلم نمایش می‌دادیم، و خب، طبعا می‌رفتیم سراغ آثاری که دوست داشتیم؛ از «دره من چه سرسبز بود» تا «این گروه خشن»، از «آقای لینکلن جوان» تا «بوچ کسیدی و ساندنس کید». یادم هست یک بار هم «ماجرای نیمروز» را پخش کردیم. فیلم مهم و معروف فرد زینه‌من. داستان کلانتری که تازه عروسی کرده و بازنشسته شده و حالا می‌خواهد از شهر برود. اما درست در لحظه‌ای که می‌خواهد شهر را ترک کند، خبر می‌رسد مجرمی که قبلا به زندان انداخته، از زندان آزاد شده و دارد به شهر می‌آید تا انتقام بگیرد. کلانتر اول راه‌اش را می‌کشد و می‌رود، اما بعدا از این که ترسیده و مردم شهر را تنها گذاشته ناراحت می‌شود. پس گرد می‌کند و دوباره به شهر برمی‌گردد. این بار اما مردم شهر تنهایش می‌گذارند. به‌اش می‌گویند برگردد و برود و این طوری همه را ناراحت می‌کند. مجرم انتقام‌گیر هم وقتی پا به شهر بگذارد و ببیند کسی این جا نیست، سر اسب را کج می‌کند و می‌رود دنبال کارش. وجدان کلانتر اما این اجازه را به او نمی‌دهد. برای یافتن کمک این طرف و آن طرف می‌زند و هیچ کس را پیدا نمی‌کند، تا این که مجبور می‌شود تنها در مقابل دزدها بایستد.
    یادم هست وقتی این فیلم را نشان دادیم و با بچه‌ها جلسه نقدش را برگزار کردیم، مدام درباره عزت نفس و فردیت و شجاعت کلانتر حرف زدیم. این که اسطوره یعنی چی، و این که چطور می‌شود اسطوره مرد تنها را به سینما آورد و ستایش کرد. حرف‌هایی که همیشه می‌زدیم و می‌زنیم. تا این که – هیچ وقت یادم نمی رود – یکی از بچه‌ها دست‌اش را بلند کرد و گفت می‌خواهد صحبت کند. آن وقت پرسید که چرا یک جور دیگر به ماجرا نگاه نمی‌کنیم؟ این که مردم شهر چه گناهی کرده‌اند که باید تاوان عزت نفس و شجاعت قهرمان را بپردازند. شاید آن‌ها بخواهند زندگی‌شان را بکنند. چرا کلانتر وقتی تصمیم گرفت تک و تنها در برابر دزدها بایستد، فکر آن‌ها را نکرد.
    هنوز عاشق کلانتر ویل کین‌ام. ولی شک و سوال این رفیق‌ام از یادم نمی‌رود.


    چرا مربی ایرانی بهتر است؟


    حرص ام می گیرد وقتی این حرف های صاحب نظران فوتبال کشور را درباره مربی خارجی می شنوم. این که مربی خارجی با فرهنگ ما آشنا نیست و نمی تواند بازیکن ایرانی را بشناسد و تیم از دست اش در می رود و دچار بحران می شویم. پس باید مربی ایرانی بیاوریم که با فرهنگ ما آشناست و می تواند تیم را جمع کند و می داند باید چه برخوردی با بازیکن ایرانی داشته باشد و بازیکن ها را بهتر می شناسد. حرص ام می گیرد چون به نظرم می رسد عوض این که عیب مان را بشناسیم و برجسته کنیم و رویش کار کنیم، داریم پزش را می دهیم و به رسمیت اش شناخته ایم و تازه حرف مان کمی بوی غرور و تعصب هم می دهد. یعنی چی که مربی خارجی فرهنگ ما را نمی شناسد؟ چرا باید آشنا شدن با فرهنگ ما این قدر سخت باشد؟ چرا نتوانیم خودمان را با جهان هماهنگ کنیم؟ این فاصله از کجا آمده است که این قدر داریم رویش تاکید می کنیم؟ این طوری نه پیشرفت نمی کنیم، نه بزرگ تر می شویم. در همین دایره فرهنگ خودی می مانیم و توجه نداریم که گاهی وقت ها، تاکید می کنم گاهی وقت ها، استقلال فرهنگی معنای غرور و تنهایی و تنبلی و محدودیت و کوتاهی می دهد. به غرابت فرهنگ خودمان می نازیم، چون نمی توانیم آن قدر سعه صدر داشته باشیم و آغوش مان را باز کنیم تا فرهنگ دیگری، از جمله یک مربی خارجی فوتبال، در آن جا شود.


    جنس لباس


    تلویزیون چند وقت فیلم حرفه ایتالیایی را پخش کرد به کارگردانی پیتر کالینسن. یکی از آن فیلم های مشهور به "سرقتی" که در دهه‌های 1960 و 1970 زیاد ساخته می شدند و چند سال پیش در هالیوود بازسازی شد که فیلم موفقی هم بود. الان نمی خواهم درباره ریشه ها و ارجاع ها و انواع مختلف این جور فیلم ها با هم صحبت کنیم. درباره آثاری که داستان شان معمولا درباره یک سارق بود که تازه از زندان آزاد شده بود و بعد یک نقشه تازه گیرش می آمد، پس چند حرفه ای دیگر را دور هم جمع می کرد و نقشه تازه را می گذاشت جلوی شان و دوباره حرکت از نو.
    این حرف ها باشد برای بعد. نکته ای که این بار موقع تماشای حرفه ایتالیایی به ذهن ام رسید، مدها، رنگ ها، مدل های مو و ماشین و دکوراسیون داخلی بود. پر زرق و برق جذاب، آکنده از آیکون‌های فرهنگ پاپ دهه 1960. این‌ها را دیدم و به این فکر افتادم که گاهی وقت‌ها و هنگام مواجهه با یک اثر هنری ( یا حتی هر جور برخورد دیگری در اطراف‌مان )، معمولا سراغ چیزی که اسم‌اش را «باطن» چیزها گذاشته‌ایم می‌رویم، در حالی که آن چه تحت تاثیر قرارمان داده است، گاهی یک صدا یا تصویر کوچولوست. نمونه آشکارترش همین لباس‌ها و رنگ‌ها و ماشین‌ها و مبل‌ها در فیلم «حرفه ایتالیایی» و نمونه پنهان‌ترش مثلا فیلم «خیلی دور خیلی نزدیک» که یادم هست، دوباره و سه باره که دیدم‌اش، به نظرم رسید صدای باز و بسته شدن در و روشن و خاموش شدن موتور مرسدس بنز، چه قدر لحظه‌هایی از فیلم را دوست داشتنی‌تر کرده است!
    باور نمی‌کنید، شما هم امتحان کنید. شاید به خاطر جنس لباس یک شخصیت، موقع تماشای یک فیلم سینمایی، از فلان صحنه آن فیلم خوش‌تان آمده و لذت برده‌اید، تا این که بخواهید دنبال دلایل احتمالا مهم‌تر و عمیق‌تری بگردید. و نه فقط فیلم‌ها که زندگی هم از همین چیزهای کوچولو درست می‌شود.


    از پدر به پسر


    رفته بودم کاشان به دعوت دانشگاه‌اش و آن جا دوست تازه‌ای پیدا کردم به اسم سهراب جوادی. شارژ موبایل‌ام تمام شده بود و این رفیق تازه، گوشی‌اش را داد به من. دیدم داخل‌اش یک عکس امیلیانو زاپاتا گذاشته. عکس به نظرم آشنا رسید و یادم آمد که سالیان سال قبل، توی ترجمه کتابی از زندگی زاپاتا نوشته جان اشتاین‌بک دیده‌ام‌اش. ازش پرسیدم عکس را از همان کتاب زردی برداشته که روی جلدش نقاشی است و این‌ها؟ کتاب را سال‌های دبستان خریده بودم و عجیب بود که حالا به دست کسی برسد. سهراب هم گفت که آره. و این که کتاب مال پدرش بوده و پدرش وقتی او شش ماهه بوده، در تصادفی از دست رفته و حالا کتابخانه پدر به دست پسر رسیده و این هم یکی از همان کتاب‌ها بوده و این که حالا او پدرش را نه از راه ارتباط نزدیک، که از کتاب‌هایش و همچنین حواشی که اطراف صفحه‌های کتاب‌ها – و از جمله همین کتاب زندگی امیلیانو زاپاتا - می‌نوشته می‌شناسد.
    دنیا این طوری است رفقا. هیچ کس نمی‌میرد. آدم‌ها در فضا می‌چرخند و به هم می‌رسند. از پدر از دست رفته دوست تازه‌ام به من. از من به...


    سرحال نگه داشتن


    این روزها سخت‌ترین کار این نیست که آدمیزاد خودش سرحال باشد. مشکل این جاست که بار سر حال نگه داشتن رفقا هم روی دوش خود آدم است. سرحال نگه داشتن همه شریک‌ها و دوستان و دور و بری‌ها و خلاصه هر کسی که در طول روز باهاش برخورد دارید. اشتباه نکنید. بحث فداکاری هم نیست. این وظیفه‌ای نیست که مثلا برای کمک به دیگران روی دوش‌ شما گذاشته شده باشد. مشکل این جاست که شما باید این کار را انجام دهید، فقط به خاطر خودتان. به خاطر این که کارتان راه بیفتد. به خاطر این که روز خوبی داشته باشید و به خاطر این که از دنیا ناامید نشوید. یعنی یک حرکت خودخواهانه و منفعت‌طلبانه.
    و راست‌اش خدمت‌تان عرض کنم که دیگر بریده‌ام. یعنی کم کم دارم به این جا می‌رسم که دیگر کاری از دست‌ام ساخته نیست. که سرحال و روی فرم نگه داشتن اطرافیان روز به روز دارد سخت‌تر می‌شود. کار از فشار دادن نقطه‌های حساس، معرفی یک فیلم یا موسیقی خوب، تحریک و تشویق به انجام آن چه بلدند گذشته، یا اگر هم نگذشته، همه این‌ها یک درمان موقتی است. اگر این جا ستونی بود که شما هم می‌توانستید در نوشتن‌اش دخالت داشته باشید، آن وقت از شما می‌خواستم که راهنمایی‌ام کنید. که بگویید در این جور موارد شما چه راه حلی در آستین دارید. در جریان هستید آدمی که نمی‌خندد و سرحال نیست، دروغ‌گو می‌شود، غیر قابل اعتماد می‌شود، از کار می‌افتد. و می‌ترسم همه با هم به این گودال سقوط کنیم. گفتید هیچ راهی بلد نیستید؟ کن کیسی در رمان پرواز بر فراز آشیانه فاخته نوشته: «مرد که نخندد، زیر پایش سست می‌شود.»


    یک دشت پر از آفتاب‌گردان


    این روزها، دوران نمایشگاه کتاب است و ملتی که در طول سال کتاب خواندن یادشان می‌رود، تهییج می‌شوند که به نمایشگاه بیایند و کتاب‌ها را ببینند و بخرند و احیانا بخوانند. امسال منتها کتاب جدید کمتر چاپ شده و به همین خاطر فرصتی است تا عوض رفتن به دنبال کتاب‌های تازه، برویم سراغ‌ تماشا و خرید از انتشاراتی‌هایی که معمولا فراموش‌شان کرده بودیم و تعدادی از کتاب‌هایی را که این سال‌ها چاپ کرده بودند، و از دست داده بودیم، چون سرمان جاهای دیگری گرم بود.
    از جمله انتشارات اطلاعات که که کتاب لنس آرمسترانگ را چند سالی است که به ترجمه حمیدرضا زاهدی، چاپ کرده و تازه امسال دیدم و عاشق جمله اول ÷شت جلدش شدم: "اگر قرار باشد بین پیروزی در تور دوفرانس و بیماری سرطان، یکی را انتخاب کنم، قطعا سرطان را انتخاب می کنم."آرمسترانگ همان قهرمان معروف دوچرخه سواری است که خودش را از چنگ سرطان آزاد کرد و تازه پس از برخواستن از بستر این بیماری ظاهرا لاعلاج، قهرمانی تور دوفرانس را هم کسب کرد. صفحه اول این کتاب را با هم می‌خوانیم:
    «می‌خواهم وقتی بمیرم که صد سال داشته باشم، پرچم کشورم پشت سرم باشد و ستاره تگزاس روی کلاهم و از آلپ با دوچرخه با سرعت 75 مایل در ساعت بگذرم. می‌خواهم یک بار دیگر از خط پایان بگذرم، در حالی که همسرم و ده فرزندم تشویق‌ام می‌کنند و بعد می‌خواهم در دشتی از آفتاب‌گردان‌های فرانسوی دراز بکشم و زمان به زیبایی سپری شود. درست در نقطه‌ای متضاد با مرگ دردناکی که برایم پیش‌بینی شده است.»

    عکس آن بالا هم مال خود استاد است. نه البته هنوز در لحظه مرگ اش.

    ------------------------

    پی نوشت1: به عنوان نظرسنجی این دفعه، نظرتان درباره بهترین کافه های تاریخ سینما چیست؟ به افتخار کافه خودمان دارم این نظرسنجی را مظرح می کنم. دل تان می خواهد توی کدام کافه یا رستوران در کدام فیلم بودید؟ و "مخمصه" مال خودم است. به خصوص وقتی رابرت دنیرو کباب خوردن با زن و بچه کنار "باربیکیو" را به گند می کشد!

    پی نوشت 2: با جواد رهبر داریم روی پرونده "پرواز بر فراز آشیانه فاخته" کار می کنیم. از این بهتر نمی شود. یک شاهکار است و شک نکنید!

    پی نوشت3: یک گفت و گو با بهروز افخمی و مطلبی درباره مه 1968 را اگر در سایت نخوانده اید؛ این ها لینک هایش هستند:

    http://www.cinemaema.com/module-pagesetter-viewpub-tid-22-pid-90.html


    http://www.cinemaema.com/NewsArticle4209.html

    آقایان، خانم ها؛ قبول کنید که این دفعه کلی نوشتم و جبران کردم. حالا نوبت شماست.
    شما هم بنويسيد (227)...



    يکشنبه 12 خرداد 1387 - 23:39

    ته افشین قطبی / روایت روز خداحافظی و همه آن چه در این هفت ماه گذشت

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (86)...

     

    چند روز دیگر صبر کنید. خیلی دل‌ام می‌خواهد اخرین نظرهای‌تان را در این باره بدانم. قول می‌دهم این آخرین پست درباره پرسپولیس و افشین قطبی باشد. ( چطور می‌تواند نباشد؟ ) وقتی قرار شد سنتوری روی پرده نرود، همه یادداشت‌هایی را که در این یکی دو ساله درباره سنتوری نوشته بودم، قطار کردم و اسم‌اش را گذاشتم «ته سنتوری». حالا هم که افشین قطبی رفته، همه مطالب‌ام درباره افشین قطبی را در این 10 ماه اخیر، پشت هم می‌گذارم. آخرین‌اش را نخوانده‌اید که مربوط به دیشب و امروز است و باقی‌اش هم اگر خوانده‌اید که کنار هم دیدن‌شان بد نیست و اگر هم نه که بد نیست یک نگاهی به‌اش بیندازید. بخش مهمی از عمرمان بود که دیشب رفت، با همه شادی‌ها و حسرت‌هایش. چند نکته هم که ته روزنوشت اضافه کرده‌ام. به زودی و تا چند روز بعد، بعد از این که شوک قهرمانی و بعد یتیم شدن پرسپولیس را فراموش کردیم، وقتی دیگر این یکی تیم را هم مثل تیم ملی این روزها دوست نداشتیم، آن وقت می‌نشینیم و روزنوشت می‌شود مثل قدیم. این چهاردیواری را که هنوز داریم. هیچی نباشد، دود و دم‌اش که معمولا به راه است. فقط کاش کامنت‌های هر کدام از این مطالب را هم می‌شد کنارش گذاشت، که هر کدام از مطالب درباره قطبی و پرسپولیس جادویی امسال، با آن‌ها کامل می‌شود. و حالا خیلی خیلی جای‌شان خالی است. پس باز از کامنت‌های این روزنوشت کارتان را شروع کنید که دل‌‌مان برای همدیگر تنگ شده است. یادداشت‌ها را هم از آخر به اول می‌گذارم. تا اول‌اش که مثل همیشه شیرین‌تر است و مربوط می‌شود به حدود 7 ماه پیش. ای رفقا. چه دورانی را با هم از سر گذراندیم. تکرار می‌کنم. خیلی دل‌ام می‌خواهد بخشی از کامنت‌های این روزنوشت، یک جور احساس کلی، یک جور جمع‌بندی شما آدم‌هایی که گذرتان به این کافه می‌افتد؛ از پدیده افشین قطبی باشد. مهم است به خدا...


    12خرداد 1386

    فقط فرشته‌ها بال دارند

    از من به شما نصیحت. ممکن است یکی را دوست داشته باشید و به‌اش نرسید، این زیاد اهمیتی ندارد. حواس‌تان فقط به این باشد که بعد از رفتن‌اش جای حسرت برای خودتان باقی نگذارید. یعنی ته دل‌تان نماند که چرا وقتی که بود؛ همه تلاش‌تان را نکردید. که خجالت کشیدید یا زیادی مغرور بودید. که کم گذاشتید. حالا این که طرف برود یا بماند؛ این دیگر همه‌اش به شما مربوط نمی‌شود. سر همین تئوری بود که شنبه شب یازدهم خرداد 1387 شال و کلاه کردیم تا افشین قطبی را از فرودگاه امام خمینی بدرقه کنیم. پیش خودمان گفتیم که می‌ارزد از میان خیل عظیم مردم مشتاق یک لحظه از دور ببینیم‌اش، که بداند بعد قهرمانی هم تنهایش نگذاشته‌ایم.
    ×××
    ساعت 2 صبح رسیدیم و نیم ساعت بعدش افشین قطبی آمد تا همگی با هم متوجه شویم «خیل عظیم»‌ای در کار نیست. ما چهار نفر بودیم و چند تا خبرنگار و عکاسی که احتمالا حسب وظیفه‌شان نیمه شبی سر از فرودگاه درآورده بودند. چشم گرداندم و هیچ کس را ندیدم. هیچ کدام از آن مردمی که برای چند هفته هم شده، قطبی متحدمان کرده بود. که خوشحال‌مان کرده بود. که «روشنایی» و «دل شیر» را نشان‌مان داده بود. که به خاطرش پرچم دست گرفته بودیم و فریاد زده بودیم. که آن چند بعد از ظهر رویایی استادیوم آزادی را تجربه کرده بودیم. همدیگر را بغل کرده بودیم و حالا که جای همه‌شان خالی بود. گرفته بودند خوابیده بودند احتمالا و قهرمان، حالا داشت تنهای تنها از تیم‌اش جدا می‌شد، از مملکت‌اش می‌رفت. البته آدم‌های گذری و عبوری قطبی را می‌شناختند، و با دوربین‌های موبایل‌شان با قهرمان حالا دیگر تنها، عکسی به یادگار می‌گرفتند. اما با این اوضاع و احوالی که دیدم، حتی مطمئن نیستم که این عکس را Save هم می‌کردند، یا آن هم چند لحظه بود و بعد قطبی ماند و چمدان‌اش و یوروم که فاز بدی نداشت، اما جوری به همه این ماجراها نگاه می‌کرد که انگار برایش عادی است. که انگار می‌داند این هم گذراست. خود قطبی در این گفت و گوی آخرش در فرودگاه گفت: «این جا انتظارات از امکانات بیش‌تر است.» و لامصب، گفتم که مربی احساساتی ما در عوض چه آدم واقع‌بینی هم هست.
    ×××
    قطبی بلوز قرمز پوشیده بود و در گفت و گویش با باشگاه خبرنگاران جوان، مثل یک پرسپولیسی رفتار کرد. آخر همان جور که خودش هم اشاره کرد، یک پرسپولیسی همیشه پرسپولیسی می‌ماند. غمگین می‌زد اما با هر کسی که ازش خواست، عکس گرفت و به هر کسی که کاغذ و خودکاری جلو برد، امضا داد: می‌نوشت «قطبی» و دورش خط می‌کشید که یعنی امضا. موقع جدایی، معمولا واکنش دفاعی داریم. سعی می‌کنیم باور نکنیم؛ تا این که لحظه پذیرفتن واقعیت می‌رسد. مثل خاک کردن عزیزان در قبرستان می‌ماند یا برگشتن به خانه خالی، که بازماندگان «واقعا» متوجه می‌شوند کسی که رفته، دیگر قرار نیست برگردد و بعد، یک دل سیر گریه می‌کنند. این لحظه واقعیت برای مایی که باور نمی‌کردیم قطبی واقعا از ایران برود؛ وقتی فرا رسید که کنار گیت سالن فرودگاه، حبیب کاشانی رو به روی خبرنگارها ایستاد و گفت: هر چه سوال دارید بپرسید. دیگر چنین فرصتی پیش نمی‌آید...
    ×××
    حالا و توی این شرایط، هر قدر زور می‌زنم، یادم نمی‌آید که کدام کتاب بود، کدام فیلم بود، که داستان آدم مشتاقی را روایت می‌کرد که قهرمانی دارد و دنبال قهرمان‌اش می‌گردد تا لحظه آخر، تا لحظه‌ای که دیگر آخرین امکان‌های دیدار دارد از دست می‌رود؛ و درست در لحظه قبل از وداع، هر دو طرف ماجرا فرصت‌‌اش را پیدا می‌کنند تا برای لحظه‌ای هم که شده، از میان شلوغی جمعیت و در فرصت کم؛ با هم چشم در چشم شوند. این عکس یادگار آخرین لحظه حضور قطبی در یک قدمی گیت فرودگاه امام است. تار است. و همین است که هست.
    ×××
    قطبی و یوروم از ما جدا شدند و به سمت گیت رفتند. یک آقای میانه‌سال کچلی با موهای سفید، چهار چرخه پر از چمدان‌اش را می‌کوبید به پاهای من. فکر می‌کرد این جا که شلوغ‌ است؛ لابد صف اصلی گیت است. مجید در آخرین لحظه داد زد: آقای قطبی با ما خداحافظی نمی‌کنید؟ که قطبی برگشت و دست تکان داد. آقای میانه سال کچل، همچنان داشت با چمدان‌هایش می‌کوبید به پاهای من. صدایش را شنیدم که به بغل دستی‌اش می‌گفت: «این جا قانون جنگل است. این طوری باید راه‌ات را باز کنی.» برگشتم به قطبی نگاه کردم و دیدم او می‌تواند برود و من نه. یعنی راست‌اش اصلا دل‌ام نمی‌خواست بروم.
    ×××
    بعد دیدم این آخرین چشمه‌ای بود که قطبی نشان‌مان داد. این واقع‌بینی را در اوج احساسات. معمولا می‌دانیم که سقوط می‌کنیم و باز توان دل کندن نداریم. جاده را تا آخر می‌رویم و سقوط خودمان را به چشم‌مان می‌بینیم و تجربه می‌کنیم. قطبی اما مرد میانه سال کچل و «قانون جنگل»اش را دید و غروب ورزشگاه آزادی و برق چشم‌های ما هواداران پرسپولیس را فراموش کرد؛ ما هواداران و همکاران و بازیکنان سرخ‌پوشی را که نیمه شب وداع؛ هیچ خبری ازمان نبود. معلوم بود.
    ×××
    افشین قطبی رفت و ما برگشتیم به شهر. قهرمان رفته بود و ملت سفت و محکم سرجای‌شان گرفته بودند خوابیده بودند. رفتم سراغ همان نظریه ابتدای این یادداشت و به مهدی و حامد گفتم که خوب شد آمدیم. که چیزی توی دل‌مان نماند. که ایستادیم و تا لحظه آخر افشین و تیم‌مان را تشویق کردیم. تا دقیقه 94 بازی آخر. که مهدی و حامد انگار که یک اشتباه ناموسی پیش آمده، انگار مهم‌ترین لحظه عمرشان را دارند مرور می‌کنند؛ زودی پریدند توی حرف‌ام و با عجله گفتند: تا دقیقه 96.

    7 خرداد 1387
    اتمام حجت با افشین قطبی/ مسجد اصفهان و مرداب گاوخونی

    تمام شد. آن چه ازش می‌ترسیدیم به سرمان آمد آقای قطبی. شما هم می‌مانید. می‌دانستم که می‌مانید. این خاصیت این سرزمین است. از روز اول نباید پای‌تان را این جا می‌گذاشتید، و حالا که گذاشته‌اید، حالا که طعم غروب ورزشگاه صد هزار نفری آزادی را چشیده‌اید، حالا که به قول خودتان در برنامه 90 این هفته، نیم ساعتی در مسجد بزرگ اصفهان سر کرده‌اید و «جو»اش را گرفته‌اید و با چشم‌های مشتاق تماشاگر شش ساله پرسپولیس رو به رو شده‌اید، دیگر کارتان تمام است. آخر این‌ها که چشم‌های معمولی نیست. برق این چشم‌ها، حاصل و وارث سال‌ها میل و سرکوب است، در سرزمینی که مردهایش ناکام به دنیا می‌آیند. و شما که حالا ( و در اغلب اوقات اقامت یک ساله‌تان در ایران ) برای این آدم‌های ناکام، نمونه مجسم یک مرد موفق و پیروز بوده‌اید، قرار است بمانید و با همین ناکامی‌ها دست و پنجه نرم کنید. همین است که دل‌مان می‌خواهد بمانید و بعدش ته دل‌مان می‌ترسیم که نکند شما هم به جمع همین مردهای ناکام بپیوندید. شمایی که برای ما نمونه روشن و واضح انسانی از عصر امروز بودید. ترکیب موفق دانش و احساس، تجربه و شخصیت. و حالا به ما حق بدهید که تماشای خرد شدن و از بین رفتن‌تان، کمی سخت باشد. که طاقت‌اش را نداشته باشیم.
    برق آن چشم‌ها و مسجد اصفهان، البته قبل از شما مهاجران دیگری را هم بیچاره کرده. چند روز پیش داشتم حرف‌های تازه مصطفی دنیزلی را می‌خواندم که پیش از شما مربی پرسپولیس بود. نبودید که ببینید چه بلایی سر مربی آوردیم که از فوتبال فقط حمله کردن‌اش را بلد بود، اما حالا و در این گفت و گوی آخرش گفته بود که شهرش استانبول را به اندازه تهران دوست ندارد. و متاسف است که تهران را: «از دست داده است.» در جریان هستید؟ این جذابیت غریب این سرزمین است و کاری‌اش نمی‌شود کرد. باید حواس‌تان می‌بود که به دام‌اش نیفتید و حالا که افتاده‌اید، دیگر کارتان تمام است. راست‌اش نمی‌خواستم به‌تان بگویم، ولی ظاهرا لازم است؛ چند قدم آن طرف‌تر از همان مسجد باشکوه اصفهان، که این قدر چشم‌تان را گرفته، مردابی وجود دارد به اسم گاوخونی. داستان جعفر مدرس صادقی را بخوانید و بعد برای ماندن یا رفتن تصمیم بگیرید. شما مسجد و آن چشم‌ها را دیده‌اید و مرداب را ندیده‌اید. مرداب مردهای ناکام را. و شما مربی موفق کامیاب ما بودید. با این کارتان، با ماندتان پس از چنین بردی، دارید خودتان را به قلب سویه تاریک این سرزمین پرتاب می‌کنید. این جا هم چشم‌های مشتاق هوادار شش ساله پرسپولیس دارد و هم کینه و دشمنی و قبیله گرایی و حسادت و عقده موفقیت. از پدرتان نقل کردید که گفته: مهربانی مجانی است. این جا و در این سرزمین، زیاد روی این حرف حساب نکنید آقای قطبی. باید هزینه‌اش را بپردازید. آن روی سکه ابراز احساسات در این سرزمین، دنیای تیره‌ای است. این‌ها را هواداری می‌گوید که تمام این فصل لحظه به لحظه تعقیب‌تان کرده است. که یواشکی دیدتان زده است. که از روی سکوهای سیمانی ورزشگاه، برای موفقیت شما و تیم‌تان فریاد کشیده است. فقط برای این که ارزش‌ها و علم و احساسات و شخصیت از نوع شما به نظرش گمشده این سرزمین بوده، و همین که تا به حال موفق بوده‌اید، کلاه‌اش را از خوشحالی پرت کرده است هوا. اما از این جلوتر... از من می‌شنوید نروید.
    هر چند که می‌دانم که این حرف‌ها فایده‌ای ندارد. در فیلم «بوچ کسیدی و ساندنس کید»، کاترین راس، قبل از سفر آخر بوچ و ساندنس، گفت که ترک‌شان می‌کند. گفت که تا به این جایش را پایه بوده و از این به بعدش را دیگر نه. این که شریک بازی‌ها و نقشه‌ها و غم و شادی این دو هفت‌ تیرکش قدیمی بوده، ولی دیگر انتظار نداشته باشند که: «شاهد مرگ‌شان هم باشد.» ما اما فرق داریم آقای قطبی. قبل‌اش همین جا و در همین روزنامه نوشتم که برای تشویق‌تان تا آخرین لحظه آخرین بازی همراه‌تان می‌ایستیم و ایستادیم. به قول‌مان عمل کردیم. آن پیروزی را لازم داشتیم. آن روز فقط کت شما پاره نشد که. ( راستی این که گفتید آن کت پاره را یادگاری نگه داشته‌اید، نشانه دیگری بود که دست‌مان بیاید کارتان تمام است، که این جا می‌مانید ) اما در همین بازی آخر با سپاهان بود که از روی سکوهای ورزشگاه دیدم که از کنار زمین و با حرکت دست، تیم‌تان را به جلو فرا می‌خوانید. یک گل زده بودید و انگار بس‌تان نبود آقای قطبی. و برگشت همان توپ بود که توپ افتاد پشت دفاع و سپاهان گلی زد که تا دقیقه آخر، نفس‌هامان را در سینه حبس کرد. این بار شانس آوردید، اما دفعه‌های بعد، گفته باشم، اگر شانس نیاورید، اگر دقیقه آخری در کار نباشد، چنان باید تاوان این «دل شیر» را بپردازید که حظ کنید.
    ما اما خوشبختانه مثل شما جلد همین آب و خاکیم. با مسجد اصفهان و مرداب گاوخونی‌اش، درهم. پس در این بازی با شما می‌مانیم. تا آخرش. ما ذاتا تماشاگریم. پس می‌مانیم، با تمام وجود به هواداری شما داد می‌زنیم و تماشا می‌کنیم که تا کی دوام می‌آورید. دوام شما، محک پیشرفت ماست. اگر هم بریدید و شکستید، ما که عادت داریم. این هم یک تراژدی دیگر. تراژدی آقای افشین قطبی... که تا لحظه آخر همراهش ماندیم.


    28 اردی‌بهشت 1387


    پرسپولیس حمله کنی/سوراخ رو پیدا می‌کنی

    خب، قهرمان شدیم. من یکی از آن‌هایی بودم که معجزه را از نزدیک لمس کردم. جای شما خالی بود. این که چی بود و چی شد که به این جا رسیدیم، این که امروز درآن هشت ساعت جهنمی ورزشگاه آزادی چه بلایی سرمان آمد، باز بعدا برای‌تان تعریف می‌کنم. اما برای این کار اول باید بتوانم روی صندلی پشت میز کامپیوترم بنشینم و راست‌اش نمی‌توانم. بعد این همه دویدن و جیغ زدن، باز نمی‌توانم. این جور مواقع و بعد از مدت‌ها شور و شادی، معمولا رخوت و سستی و سرخوردگی آخر شب جایش را می‌گیرد. این بار اما انگار شادی ما تمامی ندارد. ما جای شما رفتیم رفقا. تا لحظه معجزه، در غروب ورزشگاه آزادی آن جا بودیم. تا آخرین شوت فصل. تا قهرمان شدن‌مان. خیلی چیزها دارم که برای‌تان تعریف کنم. ایشا... فردا پس فردا. الان این سه تا خاطره به عنوان مشتی نمونه خروار این روز شگفت‌انگیز.
    1- جای علیرضا باذل خالی بود. قرار بود بیاید و دیرش شده بود و بازی قبل با هم بودیم و جایش خالی بود و آن جا موبایل آنتن نمی‌داد. پس نمی‌دانستم کجاست و چه می‌کند. شاکی بودم که چرا خودش را نرسانده. بعد که حیدری گل زد و روی هوا بودیم و نشستیم توی ماشین و باز روی هوا بودیم، چند تا sms با هم رسید. همه از علیرضای خودم. فکرش را بکنید، بازی تمام شده، اودیسه به پایان رسیده، و حالا نشسته‌اید و این smsها را می‌خوانید:
    ساعت 15:40- man oomadam. Belitam ba badbakhti gereftam. Amma dara ro bastan. Ram nadadan.
    ساعت 16:31- mibarim. Mibarim. Mibarim.
    ساعت 16:38- amir man pishetam. Mibarim. Mibarim.
    ساعت 16:49- amir bia baghalam, goalllllllllllll
    بعد دوران برزخ شروع شده بود تا این که این بار واقعا خودش زنگ زد؛
    ساعت 19:15 – الو امیر، امیر، امیر، ما بردیم. گفتم که می‌بریم. همه‌اش هم که با هم بودیم...
    آره خب؛ چه جورم با هم بودیم علیرضا.

    2- گفتم درباره ماجراهای امروز بعدا باید بنشینم و سر فرصت حرف بزنیم، فقط این را هم داشته باشید که امروز با نیما حسنی‌نسب بودیم. نیما استقلالی است و من پرسپولیسی و این همان چیزی که معمولا به روی‌مان می‌آورند: «چه قدر با هم اختلاف نظر دارید.» اما امروز نیما هم آمد. تمام آن هشت ساعت داخل ورزشگاه آزادی، بدون آب و غذا ( نمی‌گذارند بطری آب بیاوریم که پرت نکنیم و کتاب و روزنامه بیاوریم که مبادا آتش بزنیم. ) له له زد و پایه ماند. برای خود استقلال‌اش تا به حال همچین کاری نکرده بود. بعد که معجزه اتفاق افتاد. بعد که آخرین ضربه تاریخ فوتبال گل شد، چند ثانیه‌ای محکم به صورت هم نگاه کردیم و پریدیم بغل هم. من و نیما همه این ‌سال‌ها را با هم بوده‌ایم. از هم بوده‌ایم. و نیما فهمیده بود که مثل خیلی دیگر از تجربه‌های عمرمان، این یکی را هم نباید از دست بدهیم. حتی دعوای تاریخی چند ده ساله پرسپولیس و استقلال هم نتوانسته بود ما را از هم جدا کند. این لحظه را از ما بگیرد.

    3- خیلی روزنوشت شخصی و درونی شد. ولی این دفعه را به من ببخشید. قاطی کرده‌ام دیگر. بعدی‌اش مربوط به پرسش و پاسخ من و حسین یاغچی است. وقتی به عنوان یک استقلالی سر صبح sms داد که شب، بعد از برگشتن از ورزشگاه بروم ماهنامه «تازه» برای صفحه‌بندی پرونده «بهترین تیتراژ‌های تاریخ سینما». می‌نویسم برای آن‌‌ها که چیزی از این گفت و گوی کوتاه سر درمی‌آورند:
    حسین: ba arezuye in ke ghahremani be haghdar beresad, montazere tashriffarmaie be safhearayee hastim.
    امیر: hosein junam ma alan dar sahate asatir hastim, ba’d to dari darbareye “hagh” sohbat mikoni? Che ahamiati darad?
    حسین: shekast khordegani ke dahom shodeand, haghighatmadar mishavand amir.
    این جواب کسی است که خوب نیچه خوانده. گیرم که بعد از بازی، دهم نباشد و تیم‌اش به رده سیزدهم جدول سقوط کند.

    4- آخرین خاطره امروز هم مال خود ورزشگاه. وقتی غروب بود و «انگار دارم رو ابرا پرواز می‌کنم» و مجری‌ها و مدیرها و مسئول‌ها داشتند با کاپ عکس می‌گرفتند و روی اعصاب ما راه می‌رفتند؛ که ناگهان کریم باقری میکروفن را قاپید. یک لحظه همه صد هزار نفر ساکت شدند. کاپیتان می‌خواهد با میکروفن چی کار کند؟ چه حرفی بزند؟ الان که وقت تقدیر و تشکر یا حرف‌های پرت و پلای همیشگی و تقدیم قهرمانی نیست. که ناگهان کریم شروع کرد: لالالای لای لالای لالای، پرسپولیس قهرمان می‌شه، خدا‌ می‌دونه حق‌شه... و ناگهان، یک ورزشگاه با صد هزار صدا و با تمام وجود دم گرفت: لالالای لای لالا لالای...

    5- و بالاخره عاشق این شعار تماشاگرها شدم: «پرسپولیس حمله کنی / سوراخ رو پیدا می‌کنی» همه چیز است. مرام زندگی است. کادوی من به دوستانی است که دل‌شان می‌خواست در ورزشگاه آزادی باشند و نبودند. شما هم اگر از زاویه دید ما و داخل ورزشگاه، دفاع سازمان یافته و شاهکار سپاهان را می‌دیدید، می‌فهمیدید این شعار یعنی چی. به خصوص وقتی به دقیقه 96 نزدیک می‌شدیم...


      25اردی‌بهشت 1387

    حامد و بازی با صبا باطری

    صبا باطري سياه پوشيده بود و حامد گفت چهار به يك مي‌بريم. شوخي بود و شوخي تكراري بي‌مزه‌اي هم بود و حتي به‌اش نخنديديم. داشتم به كامنتي كه دو سه روز پيش يكي گذاشته بود در سايت سينماي ما، در جواب اين كه سر چه فيلمي گريه كرده‌ايد فكر مي‌كردم، كه حس و حال خوبي داشت و برايم عجيب بود كه چرا سر و كله‌اش در روزنوشت پيدا نيست و چرا نمي‌شناسم‌‌اش. و چرا كشف‌اش نكرده‌ام. اين توي ذهن‌ام بود تا بعد كه پرسپوليس گل اول را زد، و تازه خيال‌مان راحت‌تر هم شد و فكر كرديم كه يك هيچ، بازي تمام مي‌شود، و راست‌اش ديگر نيازي به فكر كردن درباره لحظه‌هاي گريه‌دار فيلم‌ها نبود. بعد كه صبا باطري گل مساوي را زد، البته يك كم نگران شديم. ولي راست‌اش شرمنده كه يك كم اعتماد به نفس پيدا كرده‌ايم، با صد هزار هوادار كه به نظرم ديگر قادر به انجام هر عملي در هر شرايطي هستيم. راست‌اش را بخواهيد حالا ديگر فكر مي‌كنم كه اگر بخواهيم مي‌توانيم رنگ چمن ورزشگاه را عوض كنيم. فقط كافي است كه بخواهيم. رويايش را داشته باشيم.
    *
    حامد گفته بود چهار يك مي‌بريم كه چرت بود و داشتيم فقط دعا مي‌كرديم كه هر جور هست يك گل ديگر بزنيم و ببريم. حالا ديگر ياد گرفته بوديم كه فقط بايد انرژي ببريم ورزشگاه و چون زود رسيده بوديم و زيادي منتظر عليرضا باذل مانده بوديم، مي‌ترسيديم كه حواس‌مان از بازي پرت شده باشد. كه تمركزمان را از دست داده باشيم. در لحظاتي كه داشتيم به چيزهاي ديگري هم فكر مي‌كرديم. به چيزهاي بي‌اهميتي غير از برد پرسپوليس. غير از ماندن قطبي. غير از دل‌ شير. ضمن اين كه جماعت بيش‌تر از هميشه آمده‌ بودند ورزشگاه و مي‌ترسيديم جا گيرمان نيايد و همه‌اش حواس‌ام به اين بود كه اگر اين همه آدم بخواهند فرياد بزنند: پرسپوليس گل بزن/ ورزشگاه بي‌قراره؛ چه اتفاقي خواهد افتاد. كه اتفاقا فرياد نزدند و اين شعر را نخواندند، ولي راست‌اش يادم نيست اصلا چي خواندند يا چي خواندم، بس كه نيمه دوم روي هوا بوديم و بس كه همديگر را بغل كرديم و بس كه نزديك صد هزار نفر تماشاگر توي ورزشگاه، وقتي پرسپوليس گل مي‌زد، انگار كه همه‌شان رفيق قديمي‌ام، قوم و خويش‌ام، عشق‌ام بودند.
    حامد گفته بود چهار به يك مي‌بريم و اين را توي ماشين، وقتي گفت كه هيچ كس حواس‌اش به حامد نبود. به قطعه‌اي هم كه داشت پخش مي‌شد نبود. در شرايطي كه آخر نيمه اول، فكر مي‌كرديم كه شايد ديگر همه چيز تمام شده باشد. سپاهان نيمه اول را برده بود و ما مساوي كرده بوديم و اختلاف به چهار امتياز رسيده بود و اگر همين طور ادامه پيدا مي‌كرد، همه چيز به هم مي‌ريخت. همه فريادهايي كه اين چند هفته زده بوديم، همه عشقي كه به قطبي و تيم‌اش داشتيم، شوري كه با درك و هوش و فهم آميخته بوديم. كه كلاس خودمان و تيم‌مان را بالاتر برده بوديم. توي ورزشگاه، تماشاگر كنار دستي كه چاقويش توي جوراب‌اش و كفش‌اش زير هيكل‌اش بود و رويش نشسته بود، مي‌گفت بايد استيلي تيم را ول كند و پرسپوليس را بدهند دست قطبي. حالا قطبي از محدود اصلاح‌گراني است كه جزو اين مردم و بخشي از اين مملكت است. پشت ميز غذا مي‌خورد و آن‌ها كه روي زمين نشسته‌اند هم نمي‌خواهند حال‌اش را بگيرند. چه فرصتي براي افشين قطبي و مردم ايران…
    بعد وقتي نيك‌بخت بلند شد و خواست بيايد توي زمين، كيف كردم كه اين آدم چطور در چنين لحظه‌اي، به دشمن سابق‌اش هم فرصت ستاره شدن مي‌دهد. مي‌دانستيم كه نيك‌بخت بيايد توي زمين، گره بازي باز مي‌شود، كه شد و تيم‌مان پشت هجده قدم را تصرف كرد و بازي را باز كرد و دفاع صبا باز شد و ول داد و گل دوم را زديم و توي هوا بوديم و خيالم راحت شده بود كه مهدي امشب خودكشي نخواهد كرد. اما حامد ول نمي‌كرد و مي‌گفت چهار يك مي‌بريم و هنوز باورمان نشده بود كه گل بعدي را زديم، وقتي كعبي يك توپ مرده را زنده كرد و خليلي خونسرد با سر گذاشت‌اش توي دروازه.
    *
    اين جوري نبود كه پيش از اين از مهاجمي مثل خليلي خوش‌مان بيايد كه اين قدر خونسرد و بي‌حاشيه باشد و فقط حواس‌اش به بازي باشد و كمك دست مربي‌اي كه كارش را بلد است و در عين حال بلد است كه چطور حاشيه‌هاي گرم و گند سرزمين مادري‌اش را هندل كند. يا حداقل ياد گرفت، بي‌اين كه بشكند يا در برود. مربي‌اي كه مي‌داند مزه سرزمين مادري‌اش به همين حاشيه‌ها و مشكلات و – بگويم؟ - عقب ماندگي‌اش است و در عين حال فكر مي‌كند تقدير محتوم اين سرزمين، در اين حد و لول ماندن نيست. گفتم كه اصلاح‌گري است كه جزو همين مردم به حساب مي‌آيد و اين فرصتي است كه هميشه از دست‌اش داده‌ايم.
    گل سوم را زده بوديم و تازه از روي كول عليرضا پايين آمده بودم و مي‌دانستم كه احتمالا بعدي را هم مي‌زنيم و حامد راست گفته و احتمالا به‌اش الهام شده، و اين كه يك بار ديگر، حداقل در پرسپوليس اين روزها، همان اتفاقي افتاده كه فكرش را مي‌كرده‌ايم، و در طول اين سال‌ها كه معمولا برعكس‌‌اش بوده است. بعد هم كه گل چهارم را همان طور كه انتظارش را داشتيم زديم و گرفتاري تازه اين جا شروع شد. حامد گفته بود چهار به يك و پرسپوليس حالا فرصت‌هاي ديگري هم داشت و صبا به‌مان دروازه خالي مي‌داد و همه‌اش نگران بوديم كه نكند پنج يك شويم و حرف‌مان حال‌مان باطل شود. كه نشد. پس هر بار كه توپ از زير پاي نصرتي در مي‌رفت يا دفاع در آخرين لحظه توپ را از روي خط دروازه برمي‌‌گرداند، با حامد مي‌پريديم بغل همديگر و از اين گل نزدن، قدر يك گل خوشحال مي‌شديم. اين يك بازي بود و حالا در مسير قهرماني، آدم‌هاي دل‌شكسته‌اي نبوديم و اين فرصت را داشتيم كه بازيگرهاي خوبي باشيم. كه حداقل از خدا بخواهيم در اين حجم بيضي‌وار بهشتي، همه چيز همان طوري باشد كه مي‌خواستيم. كه مي‌خواهيم. كه تيم‌مان ديگر گل نزند.
    *
    برديم و نتيجه هماني شد كه حامد خواسته بود و از ورزشگاه كه آمديم بيرون، مهدي گفت يادت هست آن كامنتي را كه در بخش مربوط به خبر "سر چه فيلمي گريه كرديد" آمده بود؟ هماني كه برداشته بودم گذاشته بودم در يكي از كامنت‌هاي روزنوشت قبلي، بس كه دل‌ام مي‌خواست نويسنده‌اش يكي از بچه‌هاي اين كافه باشد و ظاهرا نبود و حالا مهدي مي‌گفت: مي‌داني كي آن را نوشته بوده، و خلاصه اين كه كار حامد خودمان بوده. و خيالم راحت شد كه غريبه نبوده و طبق معمول يكي از همين فروشگاه و همين طول موج بوده، و بعد پيش خودم فكر كردم هيچي اتفاقي نيست و طرف لابد اين قدر گريه كرده كه حالا دلي به اين صافي پيدا كرده، كه مي‌تواند نتيجه بازي را پيش‌بيني كند، جوري كه نه كمتر بزنيم و نه بيش‌تر. كامنت دوست عزيزم آقاي حامد احمدي از اين قرار بود:

    "موقع تماشاي چه صحنه‌هايي از چه فيلم‌هايي گريه كرده‌ايد؟ سنتوری- سکانس اول که علی میاد بین مردم و بعد سوار تاکسی میشه و چاوشی شروع به خوندن میکنه- سنتوری-سکانس تزریق حاجی بلورچی واسه پسرش علی- سنتوری-جایی که علی ترک کرده و از دکترش میخواد که بذاره تو بازپروری بمونه- -------------------- بوتیک-سکانس روی پل هوایی و دیالوگهای اتی-. -------------------- درخت گلابی- سکانس خداحافظی میم با پسرک قصه- -------------------- کلاه قرمزی و پسرخاله- سکانسی که آقای مجری برای کلاه قرمزی درد دل میکنه و میگه از بچگی خیلی تنها بوده- ------------------- پدرخوانده-سکانسی که براندو درباره اهمیت خانواده حرف میزنه- ------------------- مالنا- سکانسی که مونیکا بلوچی آرایش کرده میاد بیرون و صد تا فندک جلو سیگارش روشن میشه- ------------------- روزی روزگاری آمریکا- سکانسی که یکی از بچه ها شیرینی به دست پشت در منتظر اون خانمه ست تا شیرینی و بهش بده و بعد... طاقت نمیاره و شیرینی رو تا تهش میخوره- ----------------- رضا موتوری-سکانس آخر که رضا داره میمیره و میگه به عباس قراضه بگین رضا موتوری مرد. بعد هم ترانه مرد تنها و صدای فرهاد شروع میشه- ---------------- بازی پرسپولیس-سایپا- وقتی پرسپولیس گل زد و افشین قطبی دوید، بعد پرید هوا، بعد زانو زد روی زمین- --------------- بازی ایران - استرالیا- جایی که تیم دو تا عقب بود و عابدزاده خندید و کله معلق زد و باز خندید-

    این را آقای کاربری به اسم حامد در بخش خبرهای سایت و در پاسخ به همین سوال بوچ نوشته. حیف‌ام آمد و دیدم به خصوص به خاطر آخرش،جای نظرش در این کافه خالی است."


    22 اردی‌بهشت 1387

    سرتان را بچرخانید، این بالا ما را می‌بینید آقای قطبی

    آقای افشین قطبی؛ احتمالا وقتی این روزنامه منتشر می‌شود و دست مردم می‌رسد، شما بالای سر تیم‌ات هستی و من و دوستان‌ام رفته‌ایم آن بالا روی سکوهای ورزشگاه از چند ساعت پیش جا گرفته‌ایم که شما و تیم‌مان را یک بار دیگر نگاه کنیم. با عشق و شور و علاقه هم نگاه کنیم. از ته دل نگاه کنیم. این فکر کنم پنجمین بازی پشت هم‌ای است که برای تماشای بازی‌های پرسپولیس، می‌آییم ورزشگاه آزادی. چون انگار که بالاخره آرمان‌ام را در زندگی پیدا کرده‌ام؛ این که قطبی قهرمان شود. این که فرهنگ قطبی، بخشی از جهان این سرزمین شود. می‌آییم که حمایت کنیم. که انرژی بدهیم. می‌دانم که لازم دارید. آن گل دقیقه هشتاد و چندم بازی با سایپا را که شما نزدید. من و رفقایم بودیم و هفتاد هزار نفر دیگر در ورزشگاه آزادی که در یک لحظه تصمیم گرفتیم بلند شویم، پای‌مان را بکوبیم به زمین، و توپ رو بکنیم توی گل.
    این که گفتم شنبه از ساعت ده صبح می‌رویم روی سکوهای داغ ورزشگاه می‌نشینیم، البته در جریان باشید که خرمان این قدر می‌رود که بلیت پیدا کنیم. ولی جای ما روی سکوهای سیمانی آن بالاست. جایی که تماشاگرانی از طبقه‌های پایین‌تر اجتماع وجود دارند. و وقتی آن‌ها هم روحیه افشین قطبی را از برد پرسپولیس بیش‌تر دوست دارند، وقتی «قلب شیر» را به برد به هر قیمتی ترجیح می‌دهند، با چاقویی در جوراب‌شان و لنگی در دست‌شان، وقتی برای آن‌ها هم منش و شخصیت شما از این که: «بچه‌ها زحمت بکشن و توپ را بکنیم توی گل»، مهم‌تر است؛ این چیزها را که می‌بینم کیف می‌کنم. برای ما این یک فرصت است. این جا ما خیلی وقت‌ها عادت داریم کسی را که با خودش چیز جدیدی می‌آورد، می‌خواهد کمی تغییرمان دهد، را بشکنیم یا بیرون‌اش کنیم. یا مثل برانکو، این اواخر حضور به هر قیمتی‌اش در ایران، از ترس صورت‌اش سیاه و کبود شود. نداشته‌ایم کسی را که هم سر میز غذا بخورد و هم بیاید پایین پیش ما بنشیند، یا اگر ننشیند، کینه دور سفره نشسته‌ها را از آن بالا جلب نکند. پس شما می‌توانید چیزهای تازه‌ای به فرهنگ ما اضافه کنید. توانسته‌اید شور و حال اسطوره‌ای ما را حفظ کنید و در عین حال اسیر گرداب‌اش نشوید. گفتم که به شکل عجیب و متناقض‌ای، هم انگار از جای دیگری آمده‌اید و هم انگار از خود ما هستید. مجموعه این‌ها، باعث شده که در این دوره گذار که هر کسی می‌خواهد ما را به سمت خودش بکشد، یک بار دیگر و در مجموعه متعادلی، احساسات صادقانه ما را تحریک کنید. به ورزشگاه آزادی می‌رویم و با تمام وجود فریاد می‌کشیم، هم به خاطر دل شیر و هم هوش روباه. این چیزی است که در این سال‌ها وجود تجزیه شده ما خیلی دنبال‌اش گشته است. می‌نشینیم و به واکنش‌های شما در برابر هر مسئله‌ای نگاه می‌کنیم، این که چطور از بیرون ریختن احساسات‌تان خجالت نمی‌کشید و در عین حال عقل و هوش‌تان را کنار نگذاشته‌اید. می‌توانید هم یک عامل روحیه دهنده باشید و هم یک فرمانده عالم رو به جلو. داریم هم احساسات‌مان را خرج می‌کنیم و هم پیشرفت می‌کنیم، غیر این مگر چه می‌خواهیم؟ راست‌اش را بخواهید اصلا فکر می‌کنم در این دوره و زمانه، شما سنگ محک جامعه ما هستید. پیش از این اگر بود، خیلی زود دورتان می‌انداختیم. منتظر بهانه بودیم که انتقام‌مان را از آدمی مثل شما بگیریم. و وقتی می‌بینم، بعد از شکت چهار به یک هم رای‌گیری می‌کنند و ملت باز به ماندن شما رای می‌دهند، به نظرم این دیگر فقط پیشرفت شما نیست، پیشرفت ماست. باز گفتم ما و شما. و شما که خود ما هستید.
    ×××
    امروز بعد از ظهر بازی است آقای قطبی و ما از همین الان که این یادداشت دارد چاپ می‌شود، رفته‌ایم آن بالا جا گرفته‌ایم تا تمام شور و حس و حال‌مان را بفرستیم برای شما و تیم‌مان. شاید زد و باختیم البته. ولی... حالا که به این مرحله در ارتباط با هم رسیده‌ایم، این آخرین چیزی است که مهم است. حالا ما همدیگر را داریم. سر بازی صبا باتری و روی سکوهای ورزشگاه، این قدر آدم غریبه در آغوش گرفتیم که نگو. ما ادم‌هایی که عقل روباه و قلب شیر شما را دوست داریم.


    15 اردی‌بهشت 1387

    مهدی عزیزی گفت: توپ را ما کردیم توی گل

    در جذاب‌ترین غروب تاریخ استادیوم آزادی، ما آن جا بودیم. بازی پرسپولیس با سایپا خیلی بد بود. اتفاقی نمی‌افتاد. یکی به در می‌زد و یک تیم به تخته. حال و روز خوشی نداشتیم. سپاهان مساوی کرده بود و اگر ما هم مساوی می‌کردیم، هیچ اتفاقی نمی‌افتاد. باز سرنوشت‌مان از دست خودمان خارج می‌شد. بازیکن‌ها به خوبی همیشه نبودند و حتی ممکن بود گل بخوریم... تا دقیقه هشتاد و سه رسید.
    و پیش خودمان باشد که منتظرش بودم. قبلا غروب استادیوم آزادی را دیده‌ بودم و لحظه‌ای را که مردم ناامید می‌شوند و به پا می‌خیزند. و این درست همان لحظه ناامید شدن ما هواداران پرسپولیس بود. پس در برابر ابرهایی که خورشید را پنهان می‌کردند، بی‌هیچ هماهنگی و در یک لحظه خاص بلند شدیم، فریاد کشیدیم، تیم‌مان را تشویق کردیم، از خدا با همه وجود خواستیم و در چنین شرایطی مگر ممکن بود توپ گل نشود. پس ضربه اول کرنر شد و دومی را هم بالاخره خودمان وارد دروازه کردیم. با انرژی که به داخل زمین فرستادیم. با نیرویی که برای این لحظه کنار گذاشتیم. وای خداااا... این همان لحظه‌ای بود که به نظر می‌رسید هر چیز دیگری که از خدا می‌خواستیم به‌مان می‌داد. تا به حال آن چه مارادونا به‌اش می‌گفت «دست خدا» را از نزدیک ندیده بودم. یک بار دیگر هم نقل کردم برای‌تان از قول ملاصدرا که: خداوند بی‌زمان و مکان است، اما به اندازه ایمان ما کارگشا می‌شود، به اندازه نیاز ما فرود می‌آید و به قدر آرزوی ما گسترده می‌شود. بعد که به زور از آغوش همدیگر درآمدیم، یک لحظه تصویر آهسته پرش قطبی در اسکوربرد ورزشگاه را دیدیم. همه‌اش همین بود. این آرزوی ما بود. آقای قطبی، می‌دانستیم که لازم بود بیاییم. آمدیم. تا بازی بعد.

    اول اردی‌بهشت 1387

    «پرسپوليس همچون يک خانواده است.»*


    باید می‌رفتیم. با مهدی و حامد و وحید و مجید و امیر. فقط فکرش را بکنید اگر پرسپولیس به ملوان هم می‌باخت. اگر یک بار دیگر آن‌هایی که در سمت خلاقه و تولیدگر جهان قرار ندارند، آن‌هایی که لذت قدم زدن مغرورانه از فرط قدرت و درک را کنار زمین درنیافته‌اند، پیروز می‌شدند. اگر افشین قطبی شکست می‌خورد. اگر می‌رفت.


    «مشکلات هست، امکانات کم است، نظم نداريم و اين را نمي توان کتمان کرد. خيلي ناراحت مي شوم وقتي در خيابان دارم راه مي روم و مي بينم خانمي با چادر کنار خيابان زير باران مانده و ماشين ها نگه نمي دارند...»


    پس جمعه، سی‌ام فروردین 1387 با همه «انرژی و دل‌ شیر»مان باید داخل ورزشگاه می‌بودیم. باید در این لحظات سخت از قطبی دور نمی‌شدیم. فقط به خاطر قطبی نبود که. باید به خودمان ثابت می‌کردیم که توان هضم و درک یک فرهنگ تازه از بیرون آمده، درون فرهنگ غنی و پذیرای خودمان را داریم. باید نشان می‌دادیم که بعد این همه سال تجربه، می‌توانیم کاری کنیم که لبخند قطبی، مثل بلاژویچ عزیز، روی صورت‌اش بعد دو سال نخشکد. که مثل برانکوی بدبخت، او را به یک موجود ترسوی دست‌آموز تبدیل نمی‌کنیم. که این قدر قوی هستیم که اجازه دهیم یک شیر با همه قوت‌ و قدرت‌اش گرد ما بچرخد. که به حدی رسیده‌ایم که در طلب امنیت و اعتماد، ناخن‌های شیر را نکشیم. یال‌اش را نچینیم.


    « ...يا آقايي خانمش را پشت موتور سوار کرده و دو بچه را هم روي پاهايشان گذاشته اند، بچه کوچک را هم خانم مثل بقچه زير بغل زده و هيچ کدام کلاه ايمني به سر ندارند... اين اتفاق درست نيست.»


    جمعه با بچه‌ها و با تمام انرژی توی ورزشگاه آزادی بودیم، چون حضور ما و باقی ماندن قطبی، از احتمال تغییر نام خلیج فارس هم مهم‌تر بود. آن فقط یک اسم بود و این یک فرهنگ. وقتی قطبی آمد ایران و منش و روش‌اش را دیدیم، پاییز پارسال بود به گمانم که توی همین روزنوشت، نوشتم تا کی می‌تواند دوام بیاورد؟ تا کی می‌توانیم تحمل‌اش کنیم؟ وقتی خودت یک شیر هستی، تحمل یک شیر دیگر را داری. حواس‌ات هست؟


    « وقتي مي بينم مردم در خيابان دعوا مي کنند، ناراحت مي شوم. ما فرهنگ بزرگي داريم. کشور متمدني هستيم و اين اتفاقات درخور نام کشورمان نيست. اين چيزها مرا ناراحت مي کند...»



    این طوری بود که وقتی اولین پرچم قرمزی را که در اتوبان حکیم به اهتزاز درآمده بود، در مسیر ورزشگاه دیدیم، همگی با تمام وجود جیغ کشیدیم. این همان انرژی بود که در سطح شهر پراکنده بود و می‌خواست از روی بزرگراه‌ها پرواز کند، از در استادیوم رد شود، بالا و بالاتر برود و از فراز دیوارهای بلند استادیوم به افشین قطبی برسد. بعد هم که پرسپولیس پانزده دقیقه اول، هیچ خوب نبود؛ کمی پکر شدیم. اما به روی خودمان نیاوردیم. این یک مبارزه مهم و موثر بود بین فرهنگ حذف و فرهنگ جذب. کسی که می‌خواهد بماند و کسی که می‌خواهد برود: «تو اگه مسافری، خون رگ این جا منم...» قطبی باید می‌ماند، نه به این خاطر که پرسپولیس قهرمان شود، به این خاطر که قوت قلب پیدا کنیم که می‌توانیم یک شیر را بی آن که تاج و تخت‌اش را ازش بگیریم، تحمل کنیم. که تولید کنیم. که اضافه شویم. که بیش‌تر باشیم. این طوری بود تا وقتی قطبی دقیقه بیست جای ماته را با بادامکی عوض کرد...


    « ما کشور خوبي داريم، پس کمي با هم مهربان تر باشيم و شهرمان را تميزتر نگه داريم. تهران و ايران خانه خودمان است. در اين مدت دو سه بار به کوه رفتم و ديدم پر از آشغال شده و خيلي ناراحت شدم...»


    بازی صفر به صفر بود و ما همچنان توی این فکر بودیم که قطبی تعویض اشتباهی کرده. فکر می‌کردیم که او هم به زانو درآمده. که قطبی هم ترسیده. که دارد هافبک جای مهاجم می‌آورد. که می‌ترسد نیکبخت را عوض کند. این طرف ورزشگاه از دور، قطبی را دید می‌زدیم که کنار زمین این ور و آن ور می‌رفت و گوشه‌های کت‌اش بالا و پایین می‌آمد. تا کی جان‌اش را دارد؟ این بار هم باید منتظر یک مساوی باشیم؟ یاد وحید می‌افتم که انگار فقط وقتی حال‌اش خوب می‌شود که پرسپولیس قطبی را خوشحال ببیند و حالا کنار دست من، سرخورده و مغموم نشسته و مهدی که حال تخمه شکستن هم ندارد.


    « فکر مي کنم طبيعت هم مثل خانه ماست. ما بايد کشورمان را هم مثل خانه مان تميز نگه داريم. فکر مي کنم اين وظيفه شما هنرمندان و ما ورزشکارهاست که درباره اين مشکلات با مردم حرف بزنيم و در رفع اين مشکلات موثر باشيم... »



    از اول با بچه‌ها قرار گذاشته بودیم که کاش پرسپولیس، آخر بازی گل بزند. وقتی آسمان استایوم، شب می‌شود. وقتی نورافکن‌های استادیوم را روشن می‌کنند و در کمال ناامیدی بودیم که خلیلی گل اول تیم را زد. انگار که خود قطبی هم حواس‌اش نبود. انتظارش را نداشت. پریدیم هوا. همدیگر را بغل کردیم. سمت خلاق و تولید کننده، سمت هوادار انرژی و شور و حال داشت برنده می‌شد. قطبی حداقل برای یک هفته دیگر هم سرمربی می‌ماند. حالا یک خانواده بودیم، خانواده‌ای که به مهمان تازه‌اش اعتماد کرده بود، دست‌اش را برخلاف همیشه باز گذاشته بود، و حالا داشت بهره‌اش را می‌برد...


    « رفتار آنها ضربه بزرگي به من زد. پس از رفتار نامناسب مسوولان فدراسيون بدون تمرکز عميق به کارم ادامه دادم تا پرسپوليس وارد بحران نشود. آنها ساعت ها با من مذاکره کردند. قبل از بازي با فجر به من گفته شد که سرمربي تيم ملي هستم. من با بچه ها خداحافظي کردم اما بعد از بازي شنيدم که دايي را سرمربي تيم ملي کرده اند، ديگر تمرکز کافي براي ادامه کار نداشتم. کلي براي تيم ملي برنامه ريزي کردم و برنامه هايم را به آنها شرح دادم. اين اتفاق يکي از بدترين خاطرات روزهاي حضورم در ايران است... »


    ...روی هوا بودیم که پنالتی شد و بعد گل دوم. در همین شب رویایی و زیر همان نورافکن‌ها. قطبی یک بار دیگر از روی نیمکت بلند شد و با شوق دست‌هایش را بلند کرد. کم کم داشتیم روی سکو سفت می‌نشستیم. کم کم دست‌های‌مان را در هم حلقه کرده بودیم. انرژی که برای افشین آورده بودیم توی استادیوم جواب داده بود. محکم روی سکوهای سیمانی نشستیم و زیر نور پروژکتورها داد زدیم: «افشین امپراطور»...


    « يادم هست که خيلي ها به من مي گفتند امکان ندارد اين اتفاق بيفتد. چطور ممکن است يک ايراني مقيم امريکا برود مربي آژاکس يا تيم ملي کره شود. يادم هست يک روز که داشتم از لس آنجلس با پرواز بريتيش ايرويز مي رفتم هنگ کنگ تا دستيار مربي بزرگ هلندي تيم ملي کره - گاس هيدينک - باشم در طول پرواز با خودم فکر مي کردم که اگر اين اتفاق بيفتد، پس حتماً همه کاری در این دنیا مي شود کرد. به نظرم، بهترين چيزي که مي توانيم به جوان هاي ايراني بگوييم، اين است که اگر بخواهند براي رسيدن به روياهايشان تلاش کنند، با هوش و استعدادي که دارند، همه کار مي توانند بکنند. »



    قطبی را بعد از بازی ندیدیم. با بچه‌ها انداختیم از همان بالا روی دیوار استادیوم و یه ورکی آمدیم پایین. درست همان طور که بادامکی در زمین نفوذ می‌کرد. تعویضی که قطبی انجام داده بود و فکر می‌کردیم از سر ترس‌اش است و حالا دلیل برد پرسپولیس بود. بالاخره نشستیم توی ماشین. استارت زدیم و «ولی» شروع کرد... پرچم‌های قرمز از ماشین‌های اطراف زده بودند بیرون. برای همه‌شان بوق زدیم. همه خوشحال بودیم.


    « بايد به تماشاگران پرسپولیس بگويم که در طول فصل همان طوري که در پيروزي ها جشن مي گيرند و خوشحالي مي کنند بايد به روزهاي سخت و دشوار نيز فکر کنند، زيرا در فوتبال امروز فراز و نشيب امري طبيعي است. تماشاگران سرمايه هاي اصلي فوتبال ايران هستند و من مي توانم لقب بين المللي را به آنها بدهم... »

    مخلصیم آقای قطبی...


    12 آبان 1386

    پایان دوران پروین و کرمانی و محرمی، آغاز عصر افشین قطبی و کریم باقری

    حالا هر بازی پرسپولیس یک خاطره خوب است با افشین قطبی. حالا دیگر قطبی فقط یک مربی نیست. یک فرهنگ است. فرهنگی که نداشته ایم. بازی دیروز پرسپولیس در برابر مس، بی سابقه بود. اتفاقا زیاد حمله نکردیم، زیاد دریبل نزدیم، زیاد موقعیت خلق نکردیم. اما در اغلب زمان بازی، پرسپولیس یک ریتم مشخص داشت. با حساب و کتاب بازی کرد. خیال من به عنوان تماشاگرش راحت بود که در لحظه معین، کار را تمام خواهد کرد. این احساس آشنایی برای من تماشاگر ایرانی نیست. عادت ندارم که بازیکن مورد علاقه ام را حتی در یک لحظه تعادل ببینیم. این که صبر کند و اولین تصمیم اش حمله به دروازه حریف نباشد. سال ها داد و بی داد کرده ام که شور و وحشی گری داخل زمین فوتبال، کمبودهای زندگی سرکوب شده روزمره را جبران می کند. اما به نظرم این روزها آن قدر از مسیر معمول عقلانیت خارج شده ایم، آن قدر هزینه حمله بی محابا به دروازه حریف، و شکستن تام و تمام در یک لحظه دیگر در یک بازی دیگر را پرداخته ایم، که حالا فرهنگ افشین قطبی کم کم دارد زیر زبان ام مزه می کند.
    خب، قبول دارم که پرسپولیسی که عاشق اش شدیم، این نبود. پرسپولیس پروینی بود که چهارگوشه چمن سبز را به آتش می کشید. تیتر روزنامه هایش بود: « طوفان سرخ در چمن سبز ». اما آن قدر از خدا عمر گرفته ایم که این ورش را هم ببینیم. که روی دیگر وحشی بازی کردن را. روز به زانو درآمدن پروین ها. علی پروین و تیم اش در سال های دهه شصت محشر بودند. با آن بازی ها بود که عاشق پرسپولیس شدیم. تیمی که شاخص اش مرتضی کرمانی مقدم بود و مجتبی محرمی. اما حالا همه چیز فرق کرده است. دیگر بازیکنی وجود ندارد که عمر و آینده و عشق اش را بگذارد پای یک گوشه چشم مربی اش. محرمی پرشور زمین فوتبال، حالا یک پاکباخته گوشه نشین است. همین طور داریم از ساحت احساسات و اساطیر فاصله می گیریم و به دنیای افشین قطبی نزدیک می شویم. برای مان جالب است که ببینیم تیم مان، عوض هم قسم و غیرتی شدن، حتی وقتی عقب است، توپ را می گیرد و با آرامش حریف را ورانداز می کند. اصلا همین که جای کرمانی و محرمی، کریم باقری خونسرد، به ژنرال و سردار تیم تبدیل شده، خبر از بادهای تغییر می دهد. حالا فقط باید یاد بگیریم که در همین چارچوب نه خیلی تنگ لذت ببریم و چشم به صحنه ای بدوزیم که فراز فاطمی و افشین قطبی دست های شان را به سمت هم گرفتند. این یک لحظه پیش بینی شده دیگر از یک بازی منطقی بود که شادمان کرد.
    هواداران پرسپولیس ام، ورود تیم مان ( و بالاخره جامعه مان؟! ) را به دوران جدید اعلام می کنم.

    [ هی رفقا، این دوران جدید چه زود تمام شد. یا که نه، چیزی از آن باقی مانده؟ ]

    پی‌نوشت: از کامنت آخر دفعه قبل سوفیا، غصه‌ام شد. دوباره باید سنگ را ببریم بالای کوه انگار. خودم هم سر زدم به آن روزنوشتی که گفته بود و تقریبا مال یک سال پیش است و کامنت‌های بچه‌ها را خواندم. به نظرم جای غصه خوردن، دوباره باید مثل آن‌ها بنویسیم، تا بمیریم.




    شما هم بنويسيد (86)...

    |< <  1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 > >|






    خبرهای سینمای ما را در صندوق پستی خود دریافت کنید.
    پست الکترونيکی (Email):

    mobile view
    ...اگر از تلفن همراه استفاده می‌کنید
    بازديد امروز: 24619
    بازديد ديروز: 98096
    متوسط بازديد هفته گذشته: 247158
    بیشترین بازدید در روز ‌یکشنبه 23 بهمن 1390 : 1490465
    مجموع بازديدها: 400719960



    cinemaema web awards



    Copyright 2005-2011 © www.cinemaema.com
    استفاده از مطالب سایت سینمای ما فقط با ذکر منبع مجاز است
    کلیه حقوق و امتیازات این سایت متعلق به گروه سینمای ما و شرکت توسعه فناوری نوآوران پارسیس است

    مجموعه سایت های ما: سینمای ما، موسیقی ما، تئاترما، فوتبال ما، بازار ما، آگهی ما

     




    close cinemaema.com عکس روز دیالوگ روز تبلیغات