چند روز دیگر صبر کنید. خیلی دلام میخواهد اخرین نظرهایتان را در این باره بدانم. قول میدهم این آخرین پست درباره پرسپولیس و افشین قطبی باشد. ( چطور میتواند نباشد؟ ) وقتی قرار شد سنتوری روی پرده نرود، همه یادداشتهایی را که در این یکی دو ساله درباره سنتوری نوشته بودم، قطار کردم و اسماش را گذاشتم «ته سنتوری». حالا هم که افشین قطبی رفته، همه مطالبام درباره افشین قطبی را در این 10 ماه اخیر، پشت هم میگذارم. آخریناش را نخواندهاید که مربوط به دیشب و امروز است و باقیاش هم اگر خواندهاید که کنار هم دیدنشان بد نیست و اگر هم نه که بد نیست یک نگاهی بهاش بیندازید. بخش مهمی از عمرمان بود که دیشب رفت، با همه شادیها و حسرتهایش. چند نکته هم که ته روزنوشت اضافه کردهام. به زودی و تا چند روز بعد، بعد از این که شوک قهرمانی و بعد یتیم شدن پرسپولیس را فراموش کردیم، وقتی دیگر این یکی تیم را هم مثل تیم ملی این روزها دوست نداشتیم، آن وقت مینشینیم و روزنوشت میشود مثل قدیم. این چهاردیواری را که هنوز داریم. هیچی نباشد، دود و دماش که معمولا به راه است. فقط کاش کامنتهای هر کدام از این مطالب را هم میشد کنارش گذاشت، که هر کدام از مطالب درباره قطبی و پرسپولیس جادویی امسال، با آنها کامل میشود. و حالا خیلی خیلی جایشان خالی است. پس باز از کامنتهای این روزنوشت کارتان را شروع کنید که دلمان برای همدیگر تنگ شده است. یادداشتها را هم از آخر به اول میگذارم. تا اولاش که مثل همیشه شیرینتر است و مربوط میشود به حدود 7 ماه پیش. ای رفقا. چه دورانی را با هم از سر گذراندیم. تکرار میکنم. خیلی دلام میخواهد بخشی از کامنتهای این روزنوشت، یک جور احساس کلی، یک جور جمعبندی شما آدمهایی که گذرتان به این کافه میافتد؛ از پدیده افشین قطبی باشد. مهم است به خدا...
12خرداد 1386
فقط فرشتهها بال دارند
از من به شما نصیحت. ممکن است یکی را دوست داشته باشید و بهاش نرسید، این زیاد اهمیتی ندارد. حواستان فقط به این باشد که بعد از رفتناش جای حسرت برای خودتان باقی نگذارید. یعنی ته دلتان نماند که چرا وقتی که بود؛ همه تلاشتان را نکردید. که خجالت کشیدید یا زیادی مغرور بودید. که کم گذاشتید. حالا این که طرف برود یا بماند؛ این دیگر همهاش به شما مربوط نمیشود. سر همین تئوری بود که شنبه شب یازدهم خرداد 1387 شال و کلاه کردیم تا افشین قطبی را از فرودگاه امام خمینی بدرقه کنیم. پیش خودمان گفتیم که میارزد از میان خیل عظیم مردم مشتاق یک لحظه از دور ببینیماش، که بداند بعد قهرمانی هم تنهایش نگذاشتهایم.
×××
ساعت 2 صبح رسیدیم و نیم ساعت بعدش افشین قطبی آمد تا همگی با هم متوجه شویم «خیل عظیم»ای در کار نیست. ما چهار نفر بودیم و چند تا خبرنگار و عکاسی که احتمالا حسب وظیفهشان نیمه شبی سر از فرودگاه درآورده بودند. چشم گرداندم و هیچ کس را ندیدم. هیچ کدام از آن مردمی که برای چند هفته هم شده، قطبی متحدمان کرده بود. که خوشحالمان کرده بود. که «روشنایی» و «دل شیر» را نشانمان داده بود. که به خاطرش پرچم دست گرفته بودیم و فریاد زده بودیم. که آن چند بعد از ظهر رویایی استادیوم آزادی را تجربه کرده بودیم. همدیگر را بغل کرده بودیم و حالا که جای همهشان خالی بود. گرفته بودند خوابیده بودند احتمالا و قهرمان، حالا داشت تنهای تنها از تیماش جدا میشد، از مملکتاش میرفت. البته آدمهای گذری و عبوری قطبی را میشناختند، و با دوربینهای موبایلشان با قهرمان حالا دیگر تنها، عکسی به یادگار میگرفتند. اما با این اوضاع و احوالی که دیدم، حتی مطمئن نیستم که این عکس را Save هم میکردند، یا آن هم چند لحظه بود و بعد قطبی ماند و چمداناش و یوروم که فاز بدی نداشت، اما جوری به همه این ماجراها نگاه میکرد که انگار برایش عادی است. که انگار میداند این هم گذراست. خود قطبی در این گفت و گوی آخرش در فرودگاه گفت: «این جا انتظارات از امکانات بیشتر است.» و لامصب، گفتم که مربی احساساتی ما در عوض چه آدم واقعبینی هم هست.
×××
قطبی بلوز قرمز پوشیده بود و در گفت و گویش با باشگاه خبرنگاران جوان، مثل یک پرسپولیسی رفتار کرد. آخر همان جور که خودش هم اشاره کرد، یک پرسپولیسی همیشه پرسپولیسی میماند. غمگین میزد اما با هر کسی که ازش خواست، عکس گرفت و به هر کسی که کاغذ و خودکاری جلو برد، امضا داد: مینوشت «قطبی» و دورش خط میکشید که یعنی امضا. موقع جدایی، معمولا واکنش دفاعی داریم. سعی میکنیم باور نکنیم؛ تا این که لحظه پذیرفتن واقعیت میرسد. مثل خاک کردن عزیزان در قبرستان میماند یا برگشتن به خانه خالی، که بازماندگان «واقعا» متوجه میشوند کسی که رفته، دیگر قرار نیست برگردد و بعد، یک دل سیر گریه میکنند. این لحظه واقعیت برای مایی که باور نمیکردیم قطبی واقعا از ایران برود؛ وقتی فرا رسید که کنار گیت سالن فرودگاه، حبیب کاشانی رو به روی خبرنگارها ایستاد و گفت: هر چه سوال دارید بپرسید. دیگر چنین فرصتی پیش نمیآید...
×××
حالا و توی این شرایط، هر قدر زور میزنم، یادم نمیآید که کدام کتاب بود، کدام فیلم بود، که داستان آدم مشتاقی را روایت میکرد که قهرمانی دارد و دنبال قهرماناش میگردد تا لحظه آخر، تا لحظهای که دیگر آخرین امکانهای دیدار دارد از دست میرود؛ و درست در لحظه قبل از وداع، هر دو طرف ماجرا فرصتاش را پیدا میکنند تا برای لحظهای هم که شده، از میان شلوغی جمعیت و در فرصت کم؛ با هم چشم در چشم شوند. این عکس یادگار آخرین لحظه حضور قطبی در یک قدمی گیت فرودگاه امام است. تار است. و همین است که هست.
×××
قطبی و یوروم از ما جدا شدند و به سمت گیت رفتند. یک آقای میانهسال کچلی با موهای سفید، چهار چرخه پر از چمداناش را میکوبید به پاهای من. فکر میکرد این جا که شلوغ است؛ لابد صف اصلی گیت است. مجید در آخرین لحظه داد زد: آقای قطبی با ما خداحافظی نمیکنید؟ که قطبی برگشت و دست تکان داد. آقای میانه سال کچل، همچنان داشت با چمدانهایش میکوبید به پاهای من. صدایش را شنیدم که به بغل دستیاش میگفت: «این جا قانون جنگل است. این طوری باید راهات را باز کنی.» برگشتم به قطبی نگاه کردم و دیدم او میتواند برود و من نه. یعنی راستاش اصلا دلام نمیخواست بروم.
×××
بعد دیدم این آخرین چشمهای بود که قطبی نشانمان داد. این واقعبینی را در اوج احساسات. معمولا میدانیم که سقوط میکنیم و باز توان دل کندن نداریم. جاده را تا آخر میرویم و سقوط خودمان را به چشممان میبینیم و تجربه میکنیم. قطبی اما مرد میانه سال کچل و «قانون جنگل»اش را دید و غروب ورزشگاه آزادی و برق چشمهای ما هواداران پرسپولیس را فراموش کرد؛ ما هواداران و همکاران و بازیکنان سرخپوشی را که نیمه شب وداع؛ هیچ خبری ازمان نبود. معلوم بود.
×××
افشین قطبی رفت و ما برگشتیم به شهر. قهرمان رفته بود و ملت سفت و محکم سرجایشان گرفته بودند خوابیده بودند. رفتم سراغ همان نظریه ابتدای این یادداشت و به مهدی و حامد گفتم که خوب شد آمدیم. که چیزی توی دلمان نماند. که ایستادیم و تا لحظه آخر افشین و تیممان را تشویق کردیم. تا دقیقه 94 بازی آخر. که مهدی و حامد انگار که یک اشتباه ناموسی پیش آمده، انگار مهمترین لحظه عمرشان را دارند مرور میکنند؛ زودی پریدند توی حرفام و با عجله گفتند: تا دقیقه 96.
7 خرداد 1387
اتمام حجت با افشین قطبی/ مسجد اصفهان و مرداب گاوخونی
تمام شد. آن چه ازش میترسیدیم به سرمان آمد آقای قطبی. شما هم میمانید. میدانستم که میمانید. این خاصیت این سرزمین است. از روز اول نباید پایتان را این جا میگذاشتید، و حالا که گذاشتهاید، حالا که طعم غروب ورزشگاه صد هزار نفری آزادی را چشیدهاید، حالا که به قول خودتان در برنامه 90 این هفته، نیم ساعتی در مسجد بزرگ اصفهان سر کردهاید و «جو»اش را گرفتهاید و با چشمهای مشتاق تماشاگر شش ساله پرسپولیس رو به رو شدهاید، دیگر کارتان تمام است. آخر اینها که چشمهای معمولی نیست. برق این چشمها، حاصل و وارث سالها میل و سرکوب است، در سرزمینی که مردهایش ناکام به دنیا میآیند. و شما که حالا ( و در اغلب اوقات اقامت یک سالهتان در ایران ) برای این آدمهای ناکام، نمونه مجسم یک مرد موفق و پیروز بودهاید، قرار است بمانید و با همین ناکامیها دست و پنجه نرم کنید. همین است که دلمان میخواهد بمانید و بعدش ته دلمان میترسیم که نکند شما هم به جمع همین مردهای ناکام بپیوندید. شمایی که برای ما نمونه روشن و واضح انسانی از عصر امروز بودید. ترکیب موفق دانش و احساس، تجربه و شخصیت. و حالا به ما حق بدهید که تماشای خرد شدن و از بین رفتنتان، کمی سخت باشد. که طاقتاش را نداشته باشیم.
برق آن چشمها و مسجد اصفهان، البته قبل از شما مهاجران دیگری را هم بیچاره کرده. چند روز پیش داشتم حرفهای تازه مصطفی دنیزلی را میخواندم که پیش از شما مربی پرسپولیس بود. نبودید که ببینید چه بلایی سر مربی آوردیم که از فوتبال فقط حمله کردناش را بلد بود، اما حالا و در این گفت و گوی آخرش گفته بود که شهرش استانبول را به اندازه تهران دوست ندارد. و متاسف است که تهران را: «از دست داده است.» در جریان هستید؟ این جذابیت غریب این سرزمین است و کاریاش نمیشود کرد. باید حواستان میبود که به داماش نیفتید و حالا که افتادهاید، دیگر کارتان تمام است. راستاش نمیخواستم بهتان بگویم، ولی ظاهرا لازم است؛ چند قدم آن طرفتر از همان مسجد باشکوه اصفهان، که این قدر چشمتان را گرفته، مردابی وجود دارد به اسم گاوخونی. داستان جعفر مدرس صادقی را بخوانید و بعد برای ماندن یا رفتن تصمیم بگیرید. شما مسجد و آن چشمها را دیدهاید و مرداب را ندیدهاید. مرداب مردهای ناکام را. و شما مربی موفق کامیاب ما بودید. با این کارتان، با ماندتان پس از چنین بردی، دارید خودتان را به قلب سویه تاریک این سرزمین پرتاب میکنید. این جا هم چشمهای مشتاق هوادار شش ساله پرسپولیس دارد و هم کینه و دشمنی و قبیله گرایی و حسادت و عقده موفقیت. از پدرتان نقل کردید که گفته: مهربانی مجانی است. این جا و در این سرزمین، زیاد روی این حرف حساب نکنید آقای قطبی. باید هزینهاش را بپردازید. آن روی سکه ابراز احساسات در این سرزمین، دنیای تیرهای است. اینها را هواداری میگوید که تمام این فصل لحظه به لحظه تعقیبتان کرده است. که یواشکی دیدتان زده است. که از روی سکوهای سیمانی ورزشگاه، برای موفقیت شما و تیمتان فریاد کشیده است. فقط برای این که ارزشها و علم و احساسات و شخصیت از نوع شما به نظرش گمشده این سرزمین بوده، و همین که تا به حال موفق بودهاید، کلاهاش را از خوشحالی پرت کرده است هوا. اما از این جلوتر... از من میشنوید نروید.
هر چند که میدانم که این حرفها فایدهای ندارد. در فیلم «بوچ کسیدی و ساندنس کید»، کاترین راس، قبل از سفر آخر بوچ و ساندنس، گفت که ترکشان میکند. گفت که تا به این جایش را پایه بوده و از این به بعدش را دیگر نه. این که شریک بازیها و نقشهها و غم و شادی این دو هفت تیرکش قدیمی بوده، ولی دیگر انتظار نداشته باشند که: «شاهد مرگشان هم باشد.» ما اما فرق داریم آقای قطبی. قبلاش همین جا و در همین روزنامه نوشتم که برای تشویقتان تا آخرین لحظه آخرین بازی همراهتان میایستیم و ایستادیم. به قولمان عمل کردیم. آن پیروزی را لازم داشتیم. آن روز فقط کت شما پاره نشد که. ( راستی این که گفتید آن کت پاره را یادگاری نگه داشتهاید، نشانه دیگری بود که دستمان بیاید کارتان تمام است، که این جا میمانید ) اما در همین بازی آخر با سپاهان بود که از روی سکوهای ورزشگاه دیدم که از کنار زمین و با حرکت دست، تیمتان را به جلو فرا میخوانید. یک گل زده بودید و انگار بستان نبود آقای قطبی. و برگشت همان توپ بود که توپ افتاد پشت دفاع و سپاهان گلی زد که تا دقیقه آخر، نفسهامان را در سینه حبس کرد. این بار شانس آوردید، اما دفعههای بعد، گفته باشم، اگر شانس نیاورید، اگر دقیقه آخری در کار نباشد، چنان باید تاوان این «دل شیر» را بپردازید که حظ کنید.
ما اما خوشبختانه مثل شما جلد همین آب و خاکیم. با مسجد اصفهان و مرداب گاوخونیاش، درهم. پس در این بازی با شما میمانیم. تا آخرش. ما ذاتا تماشاگریم. پس میمانیم، با تمام وجود به هواداری شما داد میزنیم و تماشا میکنیم که تا کی دوام میآورید. دوام شما، محک پیشرفت ماست. اگر هم بریدید و شکستید، ما که عادت داریم. این هم یک تراژدی دیگر. تراژدی آقای افشین قطبی... که تا لحظه آخر همراهش ماندیم.
28 اردیبهشت 1387
پرسپولیس حمله کنی/سوراخ رو پیدا میکنی
خب، قهرمان شدیم. من یکی از آنهایی بودم که معجزه را از نزدیک لمس کردم. جای شما خالی بود. این که چی بود و چی شد که به این جا رسیدیم، این که امروز درآن هشت ساعت جهنمی ورزشگاه آزادی چه بلایی سرمان آمد، باز بعدا برایتان تعریف میکنم. اما برای این کار اول باید بتوانم روی صندلی پشت میز کامپیوترم بنشینم و راستاش نمیتوانم. بعد این همه دویدن و جیغ زدن، باز نمیتوانم. این جور مواقع و بعد از مدتها شور و شادی، معمولا رخوت و سستی و سرخوردگی آخر شب جایش را میگیرد. این بار اما انگار شادی ما تمامی ندارد. ما جای شما رفتیم رفقا. تا لحظه معجزه، در غروب ورزشگاه آزادی آن جا بودیم. تا آخرین شوت فصل. تا قهرمان شدنمان. خیلی چیزها دارم که برایتان تعریف کنم. ایشا... فردا پس فردا. الان این سه تا خاطره به عنوان مشتی نمونه خروار این روز شگفتانگیز.
1- جای علیرضا باذل خالی بود. قرار بود بیاید و دیرش شده بود و بازی قبل با هم بودیم و جایش خالی بود و آن جا موبایل آنتن نمیداد. پس نمیدانستم کجاست و چه میکند. شاکی بودم که چرا خودش را نرسانده. بعد که حیدری گل زد و روی هوا بودیم و نشستیم توی ماشین و باز روی هوا بودیم، چند تا sms با هم رسید. همه از علیرضای خودم. فکرش را بکنید، بازی تمام شده، اودیسه به پایان رسیده، و حالا نشستهاید و این smsها را میخوانید:
ساعت 15:40- man oomadam. Belitam ba badbakhti gereftam. Amma dara ro bastan. Ram nadadan.
ساعت 16:31- mibarim. Mibarim. Mibarim.
ساعت 16:38- amir man pishetam. Mibarim. Mibarim.
ساعت 16:49- amir bia baghalam, goalllllllllllll
بعد دوران برزخ شروع شده بود تا این که این بار واقعا خودش زنگ زد؛
ساعت 19:15 – الو امیر، امیر، امیر، ما بردیم. گفتم که میبریم. همهاش هم که با هم بودیم...
آره خب؛ چه جورم با هم بودیم علیرضا.
2- گفتم درباره ماجراهای امروز بعدا باید بنشینم و سر فرصت حرف بزنیم، فقط این را هم داشته باشید که امروز با نیما حسنینسب بودیم. نیما استقلالی است و من پرسپولیسی و این همان چیزی که معمولا به رویمان میآورند: «چه قدر با هم اختلاف نظر دارید.» اما امروز نیما هم آمد. تمام آن هشت ساعت داخل ورزشگاه آزادی، بدون آب و غذا ( نمیگذارند بطری آب بیاوریم که پرت نکنیم و کتاب و روزنامه بیاوریم که مبادا آتش بزنیم. ) له له زد و پایه ماند. برای خود استقلالاش تا به حال همچین کاری نکرده بود. بعد که معجزه اتفاق افتاد. بعد که آخرین ضربه تاریخ فوتبال گل شد، چند ثانیهای محکم به صورت هم نگاه کردیم و پریدیم بغل هم. من و نیما همه این سالها را با هم بودهایم. از هم بودهایم. و نیما فهمیده بود که مثل خیلی دیگر از تجربههای عمرمان، این یکی را هم نباید از دست بدهیم. حتی دعوای تاریخی چند ده ساله پرسپولیس و استقلال هم نتوانسته بود ما را از هم جدا کند. این لحظه را از ما بگیرد.
3- خیلی روزنوشت شخصی و درونی شد. ولی این دفعه را به من ببخشید. قاطی کردهام دیگر. بعدیاش مربوط به پرسش و پاسخ من و حسین یاغچی است. وقتی به عنوان یک استقلالی سر صبح sms داد که شب، بعد از برگشتن از ورزشگاه بروم ماهنامه «تازه» برای صفحهبندی پرونده «بهترین تیتراژهای تاریخ سینما». مینویسم برای آنها که چیزی از این گفت و گوی کوتاه سر درمیآورند:
حسین: ba arezuye in ke ghahremani be haghdar beresad, montazere tashriffarmaie be safhearayee hastim.
امیر: hosein junam ma alan dar sahate asatir hastim, ba’d to dari darbareye “hagh” sohbat mikoni? Che ahamiati darad?
حسین: shekast khordegani ke dahom shodeand, haghighatmadar mishavand amir.
این جواب کسی است که خوب نیچه خوانده. گیرم که بعد از بازی، دهم نباشد و تیماش به رده سیزدهم جدول سقوط کند.
4- آخرین خاطره امروز هم مال خود ورزشگاه. وقتی غروب بود و «انگار دارم رو ابرا پرواز میکنم» و مجریها و مدیرها و مسئولها داشتند با کاپ عکس میگرفتند و روی اعصاب ما راه میرفتند؛ که ناگهان کریم باقری میکروفن را قاپید. یک لحظه همه صد هزار نفر ساکت شدند. کاپیتان میخواهد با میکروفن چی کار کند؟ چه حرفی بزند؟ الان که وقت تقدیر و تشکر یا حرفهای پرت و پلای همیشگی و تقدیم قهرمانی نیست. که ناگهان کریم شروع کرد: لالالای لای لالای لالای، پرسپولیس قهرمان میشه، خدا میدونه حقشه... و ناگهان، یک ورزشگاه با صد هزار صدا و با تمام وجود دم گرفت: لالالای لای لالا لالای...
5- و بالاخره عاشق این شعار تماشاگرها شدم: «پرسپولیس حمله کنی / سوراخ رو پیدا میکنی» همه چیز است. مرام زندگی است. کادوی من به دوستانی است که دلشان میخواست در ورزشگاه آزادی باشند و نبودند. شما هم اگر از زاویه دید ما و داخل ورزشگاه، دفاع سازمان یافته و شاهکار سپاهان را میدیدید، میفهمیدید این شعار یعنی چی. به خصوص وقتی به دقیقه 96 نزدیک میشدیم...
25اردیبهشت 1387
حامد و بازی با صبا باطری
صبا باطري سياه پوشيده بود و حامد گفت چهار به يك ميبريم. شوخي بود و شوخي تكراري بيمزهاي هم بود و حتي بهاش نخنديديم. داشتم به كامنتي كه دو سه روز پيش يكي گذاشته بود در سايت سينماي ما، در جواب اين كه سر چه فيلمي گريه كردهايد فكر ميكردم، كه حس و حال خوبي داشت و برايم عجيب بود كه چرا سر و كلهاش در روزنوشت پيدا نيست و چرا نميشناسماش. و چرا كشفاش نكردهام. اين توي ذهنام بود تا بعد كه پرسپوليس گل اول را زد، و تازه خيالمان راحتتر هم شد و فكر كرديم كه يك هيچ، بازي تمام ميشود، و راستاش ديگر نيازي به فكر كردن درباره لحظههاي گريهدار فيلمها نبود. بعد كه صبا باطري گل مساوي را زد، البته يك كم نگران شديم. ولي راستاش شرمنده كه يك كم اعتماد به نفس پيدا كردهايم، با صد هزار هوادار كه به نظرم ديگر قادر به انجام هر عملي در هر شرايطي هستيم. راستاش را بخواهيد حالا ديگر فكر ميكنم كه اگر بخواهيم ميتوانيم رنگ چمن ورزشگاه را عوض كنيم. فقط كافي است كه بخواهيم. رويايش را داشته باشيم.
*
حامد گفته بود چهار يك ميبريم كه چرت بود و داشتيم فقط دعا ميكرديم كه هر جور هست يك گل ديگر بزنيم و ببريم. حالا ديگر ياد گرفته بوديم كه فقط بايد انرژي ببريم ورزشگاه و چون زود رسيده بوديم و زيادي منتظر عليرضا باذل مانده بوديم، ميترسيديم كه حواسمان از بازي پرت شده باشد. كه تمركزمان را از دست داده باشيم. در لحظاتي كه داشتيم به چيزهاي ديگري هم فكر ميكرديم. به چيزهاي بياهميتي غير از برد پرسپوليس. غير از ماندن قطبي. غير از دل شير. ضمن اين كه جماعت بيشتر از هميشه آمده بودند ورزشگاه و ميترسيديم جا گيرمان نيايد و همهاش حواسام به اين بود كه اگر اين همه آدم بخواهند فرياد بزنند: پرسپوليس گل بزن/ ورزشگاه بيقراره؛ چه اتفاقي خواهد افتاد. كه اتفاقا فرياد نزدند و اين شعر را نخواندند، ولي راستاش يادم نيست اصلا چي خواندند يا چي خواندم، بس كه نيمه دوم روي هوا بوديم و بس كه همديگر را بغل كرديم و بس كه نزديك صد هزار نفر تماشاگر توي ورزشگاه، وقتي پرسپوليس گل ميزد، انگار كه همهشان رفيق قديميام، قوم و خويشام، عشقام بودند.
حامد گفته بود چهار به يك ميبريم و اين را توي ماشين، وقتي گفت كه هيچ كس حواساش به حامد نبود. به قطعهاي هم كه داشت پخش ميشد نبود. در شرايطي كه آخر نيمه اول، فكر ميكرديم كه شايد ديگر همه چيز تمام شده باشد. سپاهان نيمه اول را برده بود و ما مساوي كرده بوديم و اختلاف به چهار امتياز رسيده بود و اگر همين طور ادامه پيدا ميكرد، همه چيز به هم ميريخت. همه فريادهايي كه اين چند هفته زده بوديم، همه عشقي كه به قطبي و تيماش داشتيم، شوري كه با درك و هوش و فهم آميخته بوديم. كه كلاس خودمان و تيممان را بالاتر برده بوديم. توي ورزشگاه، تماشاگر كنار دستي كه چاقويش توي جوراباش و كفشاش زير هيكلاش بود و رويش نشسته بود، ميگفت بايد استيلي تيم را ول كند و پرسپوليس را بدهند دست قطبي. حالا قطبي از محدود اصلاحگراني است كه جزو اين مردم و بخشي از اين مملكت است. پشت ميز غذا ميخورد و آنها كه روي زمين نشستهاند هم نميخواهند حالاش را بگيرند. چه فرصتي براي افشين قطبي و مردم ايران…
بعد وقتي نيكبخت بلند شد و خواست بيايد توي زمين، كيف كردم كه اين آدم چطور در چنين لحظهاي، به دشمن سابقاش هم فرصت ستاره شدن ميدهد. ميدانستيم كه نيكبخت بيايد توي زمين، گره بازي باز ميشود، كه شد و تيممان پشت هجده قدم را تصرف كرد و بازي را باز كرد و دفاع صبا باز شد و ول داد و گل دوم را زديم و توي هوا بوديم و خيالم راحت شده بود كه مهدي امشب خودكشي نخواهد كرد. اما حامد ول نميكرد و ميگفت چهار يك ميبريم و هنوز باورمان نشده بود كه گل بعدي را زديم، وقتي كعبي يك توپ مرده را زنده كرد و خليلي خونسرد با سر گذاشتاش توي دروازه.
*
اين جوري نبود كه پيش از اين از مهاجمي مثل خليلي خوشمان بيايد كه اين قدر خونسرد و بيحاشيه باشد و فقط حواساش به بازي باشد و كمك دست مربياي كه كارش را بلد است و در عين حال بلد است كه چطور حاشيههاي گرم و گند سرزمين مادرياش را هندل كند. يا حداقل ياد گرفت، بياين كه بشكند يا در برود. مربياي كه ميداند مزه سرزمين مادرياش به همين حاشيهها و مشكلات و – بگويم؟ - عقب ماندگياش است و در عين حال فكر ميكند تقدير محتوم اين سرزمين، در اين حد و لول ماندن نيست. گفتم كه اصلاحگري است كه جزو همين مردم به حساب ميآيد و اين فرصتي است كه هميشه از دستاش دادهايم.
گل سوم را زده بوديم و تازه از روي كول عليرضا پايين آمده بودم و ميدانستم كه احتمالا بعدي را هم ميزنيم و حامد راست گفته و احتمالا بهاش الهام شده، و اين كه يك بار ديگر، حداقل در پرسپوليس اين روزها، همان اتفاقي افتاده كه فكرش را ميكردهايم، و در طول اين سالها كه معمولا برعكساش بوده است. بعد هم كه گل چهارم را همان طور كه انتظارش را داشتيم زديم و گرفتاري تازه اين جا شروع شد. حامد گفته بود چهار به يك و پرسپوليس حالا فرصتهاي ديگري هم داشت و صبا بهمان دروازه خالي ميداد و همهاش نگران بوديم كه نكند پنج يك شويم و حرفمان حالمان باطل شود. كه نشد. پس هر بار كه توپ از زير پاي نصرتي در ميرفت يا دفاع در آخرين لحظه توپ را از روي خط دروازه برميگرداند، با حامد ميپريديم بغل همديگر و از اين گل نزدن، قدر يك گل خوشحال ميشديم. اين يك بازي بود و حالا در مسير قهرماني، آدمهاي دلشكستهاي نبوديم و اين فرصت را داشتيم كه بازيگرهاي خوبي باشيم. كه حداقل از خدا بخواهيم در اين حجم بيضيوار بهشتي، همه چيز همان طوري باشد كه ميخواستيم. كه ميخواهيم. كه تيممان ديگر گل نزند.
*
برديم و نتيجه هماني شد كه حامد خواسته بود و از ورزشگاه كه آمديم بيرون، مهدي گفت يادت هست آن كامنتي را كه در بخش مربوط به خبر "سر چه فيلمي گريه كرديد" آمده بود؟ هماني كه برداشته بودم گذاشته بودم در يكي از كامنتهاي روزنوشت قبلي، بس كه دلام ميخواست نويسندهاش يكي از بچههاي اين كافه باشد و ظاهرا نبود و حالا مهدي ميگفت: ميداني كي آن را نوشته بوده، و خلاصه اين كه كار حامد خودمان بوده. و خيالم راحت شد كه غريبه نبوده و طبق معمول يكي از همين فروشگاه و همين طول موج بوده، و بعد پيش خودم فكر كردم هيچي اتفاقي نيست و طرف لابد اين قدر گريه كرده كه حالا دلي به اين صافي پيدا كرده، كه ميتواند نتيجه بازي را پيشبيني كند، جوري كه نه كمتر بزنيم و نه بيشتر. كامنت دوست عزيزم آقاي حامد احمدي از اين قرار بود:
"موقع تماشاي چه صحنههايي از چه فيلمهايي گريه كردهايد؟ سنتوری- سکانس اول که علی میاد بین مردم و بعد سوار تاکسی میشه و چاوشی شروع به خوندن میکنه- سنتوری-سکانس تزریق حاجی بلورچی واسه پسرش علی- سنتوری-جایی که علی ترک کرده و از دکترش میخواد که بذاره تو بازپروری بمونه- -------------------- بوتیک-سکانس روی پل هوایی و دیالوگهای اتی-. -------------------- درخت گلابی- سکانس خداحافظی میم با پسرک قصه- -------------------- کلاه قرمزی و پسرخاله- سکانسی که آقای مجری برای کلاه قرمزی درد دل میکنه و میگه از بچگی خیلی تنها بوده- ------------------- پدرخوانده-سکانسی که براندو درباره اهمیت خانواده حرف میزنه- ------------------- مالنا- سکانسی که مونیکا بلوچی آرایش کرده میاد بیرون و صد تا فندک جلو سیگارش روشن میشه- ------------------- روزی روزگاری آمریکا- سکانسی که یکی از بچه ها شیرینی به دست پشت در منتظر اون خانمه ست تا شیرینی و بهش بده و بعد... طاقت نمیاره و شیرینی رو تا تهش میخوره- ----------------- رضا موتوری-سکانس آخر که رضا داره میمیره و میگه به عباس قراضه بگین رضا موتوری مرد. بعد هم ترانه مرد تنها و صدای فرهاد شروع میشه- ---------------- بازی پرسپولیس-سایپا- وقتی پرسپولیس گل زد و افشین قطبی دوید، بعد پرید هوا، بعد زانو زد روی زمین- --------------- بازی ایران - استرالیا- جایی که تیم دو تا عقب بود و عابدزاده خندید و کله معلق زد و باز خندید-
این را آقای کاربری به اسم حامد در بخش خبرهای سایت و در پاسخ به همین سوال بوچ نوشته. حیفام آمد و دیدم به خصوص به خاطر آخرش،جای نظرش در این کافه خالی است."
22 اردیبهشت 1387
سرتان را بچرخانید، این بالا ما را میبینید آقای قطبی
آقای افشین قطبی؛ احتمالا وقتی این روزنامه منتشر میشود و دست مردم میرسد، شما بالای سر تیمات هستی و من و دوستانام رفتهایم آن بالا روی سکوهای ورزشگاه از چند ساعت پیش جا گرفتهایم که شما و تیممان را یک بار دیگر نگاه کنیم. با عشق و شور و علاقه هم نگاه کنیم. از ته دل نگاه کنیم. این فکر کنم پنجمین بازی پشت همای است که برای تماشای بازیهای پرسپولیس، میآییم ورزشگاه آزادی. چون انگار که بالاخره آرمانام را در زندگی پیدا کردهام؛ این که قطبی قهرمان شود. این که فرهنگ قطبی، بخشی از جهان این سرزمین شود. میآییم که حمایت کنیم. که انرژی بدهیم. میدانم که لازم دارید. آن گل دقیقه هشتاد و چندم بازی با سایپا را که شما نزدید. من و رفقایم بودیم و هفتاد هزار نفر دیگر در ورزشگاه آزادی که در یک لحظه تصمیم گرفتیم بلند شویم، پایمان را بکوبیم به زمین، و توپ رو بکنیم توی گل.
این که گفتم شنبه از ساعت ده صبح میرویم روی سکوهای داغ ورزشگاه مینشینیم، البته در جریان باشید که خرمان این قدر میرود که بلیت پیدا کنیم. ولی جای ما روی سکوهای سیمانی آن بالاست. جایی که تماشاگرانی از طبقههای پایینتر اجتماع وجود دارند. و وقتی آنها هم روحیه افشین قطبی را از برد پرسپولیس بیشتر دوست دارند، وقتی «قلب شیر» را به برد به هر قیمتی ترجیح میدهند، با چاقویی در جورابشان و لنگی در دستشان، وقتی برای آنها هم منش و شخصیت شما از این که: «بچهها زحمت بکشن و توپ را بکنیم توی گل»، مهمتر است؛ این چیزها را که میبینم کیف میکنم. برای ما این یک فرصت است. این جا ما خیلی وقتها عادت داریم کسی را که با خودش چیز جدیدی میآورد، میخواهد کمی تغییرمان دهد، را بشکنیم یا بیروناش کنیم. یا مثل برانکو، این اواخر حضور به هر قیمتیاش در ایران، از ترس صورتاش سیاه و کبود شود. نداشتهایم کسی را که هم سر میز غذا بخورد و هم بیاید پایین پیش ما بنشیند، یا اگر ننشیند، کینه دور سفره نشستهها را از آن بالا جلب نکند. پس شما میتوانید چیزهای تازهای به فرهنگ ما اضافه کنید. توانستهاید شور و حال اسطورهای ما را حفظ کنید و در عین حال اسیر گرداباش نشوید. گفتم که به شکل عجیب و متناقضای، هم انگار از جای دیگری آمدهاید و هم انگار از خود ما هستید. مجموعه اینها، باعث شده که در این دوره گذار که هر کسی میخواهد ما را به سمت خودش بکشد، یک بار دیگر و در مجموعه متعادلی، احساسات صادقانه ما را تحریک کنید. به ورزشگاه آزادی میرویم و با تمام وجود فریاد میکشیم، هم به خاطر دل شیر و هم هوش روباه. این چیزی است که در این سالها وجود تجزیه شده ما خیلی دنبالاش گشته است. مینشینیم و به واکنشهای شما در برابر هر مسئلهای نگاه میکنیم، این که چطور از بیرون ریختن احساساتتان خجالت نمیکشید و در عین حال عقل و هوشتان را کنار نگذاشتهاید. میتوانید هم یک عامل روحیه دهنده باشید و هم یک فرمانده عالم رو به جلو. داریم هم احساساتمان را خرج میکنیم و هم پیشرفت میکنیم، غیر این مگر چه میخواهیم؟ راستاش را بخواهید اصلا فکر میکنم در این دوره و زمانه، شما سنگ محک جامعه ما هستید. پیش از این اگر بود، خیلی زود دورتان میانداختیم. منتظر بهانه بودیم که انتقاممان را از آدمی مثل شما بگیریم. و وقتی میبینم، بعد از شکت چهار به یک هم رایگیری میکنند و ملت باز به ماندن شما رای میدهند، به نظرم این دیگر فقط پیشرفت شما نیست، پیشرفت ماست. باز گفتم ما و شما. و شما که خود ما هستید.
×××
امروز بعد از ظهر بازی است آقای قطبی و ما از همین الان که این یادداشت دارد چاپ میشود، رفتهایم آن بالا جا گرفتهایم تا تمام شور و حس و حالمان را بفرستیم برای شما و تیممان. شاید زد و باختیم البته. ولی... حالا که به این مرحله در ارتباط با هم رسیدهایم، این آخرین چیزی است که مهم است. حالا ما همدیگر را داریم. سر بازی صبا باتری و روی سکوهای ورزشگاه، این قدر آدم غریبه در آغوش گرفتیم که نگو. ما ادمهایی که عقل روباه و قلب شیر شما را دوست داریم.
15 اردیبهشت 1387
مهدی عزیزی گفت: توپ را ما کردیم توی گل
در جذابترین غروب تاریخ استادیوم آزادی، ما آن جا بودیم. بازی پرسپولیس با سایپا خیلی بد بود. اتفاقی نمیافتاد. یکی به در میزد و یک تیم به تخته. حال و روز خوشی نداشتیم. سپاهان مساوی کرده بود و اگر ما هم مساوی میکردیم، هیچ اتفاقی نمیافتاد. باز سرنوشتمان از دست خودمان خارج میشد. بازیکنها به خوبی همیشه نبودند و حتی ممکن بود گل بخوریم... تا دقیقه هشتاد و سه رسید.
و پیش خودمان باشد که منتظرش بودم. قبلا غروب استادیوم آزادی را دیده بودم و لحظهای را که مردم ناامید میشوند و به پا میخیزند. و این درست همان لحظه ناامید شدن ما هواداران پرسپولیس بود. پس در برابر ابرهایی که خورشید را پنهان میکردند، بیهیچ هماهنگی و در یک لحظه خاص بلند شدیم، فریاد کشیدیم، تیممان را تشویق کردیم، از خدا با همه وجود خواستیم و در چنین شرایطی مگر ممکن بود توپ گل نشود. پس ضربه اول کرنر شد و دومی را هم بالاخره خودمان وارد دروازه کردیم. با انرژی که به داخل زمین فرستادیم. با نیرویی که برای این لحظه کنار گذاشتیم. وای خداااا... این همان لحظهای بود که به نظر میرسید هر چیز دیگری که از خدا میخواستیم بهمان میداد. تا به حال آن چه مارادونا بهاش میگفت «دست خدا» را از نزدیک ندیده بودم. یک بار دیگر هم نقل کردم برایتان از قول ملاصدرا که: خداوند بیزمان و مکان است، اما به اندازه ایمان ما کارگشا میشود، به اندازه نیاز ما فرود میآید و به قدر آرزوی ما گسترده میشود. بعد که به زور از آغوش همدیگر درآمدیم، یک لحظه تصویر آهسته پرش قطبی در اسکوربرد ورزشگاه را دیدیم. همهاش همین بود. این آرزوی ما بود. آقای قطبی، میدانستیم که لازم بود بیاییم. آمدیم. تا بازی بعد.
اول اردیبهشت 1387
«پرسپوليس همچون يک خانواده است.»*
باید میرفتیم. با مهدی و حامد و وحید و مجید و امیر. فقط فکرش را بکنید اگر پرسپولیس به ملوان هم میباخت. اگر یک بار دیگر آنهایی که در سمت خلاقه و تولیدگر جهان قرار ندارند، آنهایی که لذت قدم زدن مغرورانه از فرط قدرت و درک را کنار زمین درنیافتهاند، پیروز میشدند. اگر افشین قطبی شکست میخورد. اگر میرفت.
«مشکلات هست، امکانات کم است، نظم نداريم و اين را نمي توان کتمان کرد. خيلي ناراحت مي شوم وقتي در خيابان دارم راه مي روم و مي بينم خانمي با چادر کنار خيابان زير باران مانده و ماشين ها نگه نمي دارند...»پس جمعه، سیام فروردین 1387 با همه «انرژی و دل شیر»مان باید داخل ورزشگاه میبودیم. باید در این لحظات سخت از قطبی دور نمیشدیم. فقط به خاطر قطبی نبود که. باید به خودمان ثابت میکردیم که توان هضم و درک یک فرهنگ تازه از بیرون آمده، درون فرهنگ غنی و پذیرای خودمان را داریم. باید نشان میدادیم که بعد این همه سال تجربه، میتوانیم کاری کنیم که لبخند قطبی، مثل بلاژویچ عزیز، روی صورتاش بعد دو سال نخشکد. که مثل برانکوی بدبخت، او را به یک موجود ترسوی دستآموز تبدیل نمیکنیم. که این قدر قوی هستیم که اجازه دهیم یک شیر با همه قوت و قدرتاش گرد ما بچرخد. که به حدی رسیدهایم که در طلب امنیت و اعتماد، ناخنهای شیر را نکشیم. یالاش را نچینیم.
« ...يا آقايي خانمش را پشت موتور سوار کرده و دو بچه را هم روي پاهايشان گذاشته اند، بچه کوچک را هم خانم مثل بقچه زير بغل زده و هيچ کدام کلاه ايمني به سر ندارند... اين اتفاق درست نيست.»جمعه با بچهها و با تمام انرژی توی ورزشگاه آزادی بودیم، چون حضور ما و باقی ماندن قطبی، از احتمال تغییر نام خلیج فارس هم مهمتر بود. آن فقط یک اسم بود و این یک فرهنگ. وقتی قطبی آمد ایران و منش و روشاش را دیدیم، پاییز پارسال بود به گمانم که توی همین روزنوشت، نوشتم تا کی میتواند دوام بیاورد؟ تا کی میتوانیم تحملاش کنیم؟ وقتی خودت یک شیر هستی، تحمل یک شیر دیگر را داری. حواسات هست؟
« وقتي مي بينم مردم در خيابان دعوا مي کنند، ناراحت مي شوم. ما فرهنگ بزرگي داريم. کشور متمدني هستيم و اين اتفاقات درخور نام کشورمان نيست. اين چيزها مرا ناراحت مي کند...»این طوری بود که وقتی اولین پرچم قرمزی را که در اتوبان حکیم به اهتزاز درآمده بود، در مسیر ورزشگاه دیدیم، همگی با تمام وجود جیغ کشیدیم. این همان انرژی بود که در سطح شهر پراکنده بود و میخواست از روی بزرگراهها پرواز کند، از در استادیوم رد شود، بالا و بالاتر برود و از فراز دیوارهای بلند استادیوم به افشین قطبی برسد. بعد هم که پرسپولیس پانزده دقیقه اول، هیچ خوب نبود؛ کمی پکر شدیم. اما به روی خودمان نیاوردیم. این یک مبارزه مهم و موثر بود بین فرهنگ حذف و فرهنگ جذب. کسی که میخواهد بماند و کسی که میخواهد برود: «تو اگه مسافری، خون رگ این جا منم...» قطبی باید میماند، نه به این خاطر که پرسپولیس قهرمان شود، به این خاطر که قوت قلب پیدا کنیم که میتوانیم یک شیر را بی آن که تاج و تختاش را ازش بگیریم، تحمل کنیم. که تولید کنیم. که اضافه شویم. که بیشتر باشیم. این طوری بود تا وقتی قطبی دقیقه بیست جای ماته را با بادامکی عوض کرد...
« ما کشور خوبي داريم، پس کمي با هم مهربان تر باشيم و شهرمان را تميزتر نگه داريم. تهران و ايران خانه خودمان است. در اين مدت دو سه بار به کوه رفتم و ديدم پر از آشغال شده و خيلي ناراحت شدم...»بازی صفر به صفر بود و ما همچنان توی این فکر بودیم که قطبی تعویض اشتباهی کرده. فکر میکردیم که او هم به زانو درآمده. که قطبی هم ترسیده. که دارد هافبک جای مهاجم میآورد. که میترسد نیکبخت را عوض کند. این طرف ورزشگاه از دور، قطبی را دید میزدیم که کنار زمین این ور و آن ور میرفت و گوشههای کتاش بالا و پایین میآمد. تا کی جاناش را دارد؟ این بار هم باید منتظر یک مساوی باشیم؟ یاد وحید میافتم که انگار فقط وقتی حالاش خوب میشود که پرسپولیس قطبی را خوشحال ببیند و حالا کنار دست من، سرخورده و مغموم نشسته و مهدی که حال تخمه شکستن هم ندارد.
« فکر مي کنم طبيعت هم مثل خانه ماست. ما بايد کشورمان را هم مثل خانه مان تميز نگه داريم. فکر مي کنم اين وظيفه شما هنرمندان و ما ورزشکارهاست که درباره اين مشکلات با مردم حرف بزنيم و در رفع اين مشکلات موثر باشيم... »از اول با بچهها قرار گذاشته بودیم که کاش پرسپولیس، آخر بازی گل بزند. وقتی آسمان استایوم، شب میشود. وقتی نورافکنهای استادیوم را روشن میکنند و در کمال ناامیدی بودیم که خلیلی گل اول تیم را زد. انگار که خود قطبی هم حواساش نبود. انتظارش را نداشت. پریدیم هوا. همدیگر را بغل کردیم. سمت خلاق و تولید کننده، سمت هوادار انرژی و شور و حال داشت برنده میشد. قطبی حداقل برای یک هفته دیگر هم سرمربی میماند. حالا یک خانواده بودیم، خانوادهای که به مهمان تازهاش اعتماد کرده بود، دستاش را برخلاف همیشه باز گذاشته بود، و حالا داشت بهرهاش را میبرد...
« رفتار آنها ضربه بزرگي به من زد. پس از رفتار نامناسب مسوولان فدراسيون بدون تمرکز عميق به کارم ادامه دادم تا پرسپوليس وارد بحران نشود. آنها ساعت ها با من مذاکره کردند. قبل از بازي با فجر به من گفته شد که سرمربي تيم ملي هستم. من با بچه ها خداحافظي کردم اما بعد از بازي شنيدم که دايي را سرمربي تيم ملي کرده اند، ديگر تمرکز کافي براي ادامه کار نداشتم. کلي براي تيم ملي برنامه ريزي کردم و برنامه هايم را به آنها شرح دادم. اين اتفاق يکي از بدترين خاطرات روزهاي حضورم در ايران است... »...روی هوا بودیم که پنالتی شد و بعد گل دوم. در همین شب رویایی و زیر همان نورافکنها. قطبی یک بار دیگر از روی نیمکت بلند شد و با شوق دستهایش را بلند کرد. کم کم داشتیم روی سکو سفت مینشستیم. کم کم دستهایمان را در هم حلقه کرده بودیم. انرژی که برای افشین آورده بودیم توی استادیوم جواب داده بود. محکم روی سکوهای سیمانی نشستیم و زیر نور پروژکتورها داد زدیم: «افشین امپراطور»...
« يادم هست که خيلي ها به من مي گفتند امکان ندارد اين اتفاق بيفتد. چطور ممکن است يک ايراني مقيم امريکا برود مربي آژاکس يا تيم ملي کره شود. يادم هست يک روز که داشتم از لس آنجلس با پرواز بريتيش ايرويز مي رفتم هنگ کنگ تا دستيار مربي بزرگ هلندي تيم ملي کره - گاس هيدينک - باشم در طول پرواز با خودم فکر مي کردم که اگر اين اتفاق بيفتد، پس حتماً همه کاری در این دنیا مي شود کرد. به نظرم، بهترين چيزي که مي توانيم به جوان هاي ايراني بگوييم، اين است که اگر بخواهند براي رسيدن به روياهايشان تلاش کنند، با هوش و استعدادي که دارند، همه کار مي توانند بکنند. »قطبی را بعد از بازی ندیدیم. با بچهها انداختیم از همان بالا روی دیوار استادیوم و یه ورکی آمدیم پایین. درست همان طور که بادامکی در زمین نفوذ میکرد. تعویضی که قطبی انجام داده بود و فکر میکردیم از سر ترساش است و حالا دلیل برد پرسپولیس بود. بالاخره نشستیم توی ماشین. استارت زدیم و «ولی» شروع کرد... پرچمهای قرمز از ماشینهای اطراف زده بودند بیرون. برای همهشان بوق زدیم. همه خوشحال بودیم.
« بايد به تماشاگران پرسپولیس بگويم که در طول فصل همان طوري که در پيروزي ها جشن مي گيرند و خوشحالي مي کنند بايد به روزهاي سخت و دشوار نيز فکر کنند، زيرا در فوتبال امروز فراز و نشيب امري طبيعي است. تماشاگران سرمايه هاي اصلي فوتبال ايران هستند و من مي توانم لقب بين المللي را به آنها بدهم... »مخلصیم آقای قطبی...
12 آبان 1386
پایان دوران پروین و کرمانی و محرمی، آغاز عصر افشین قطبی و کریم باقری
حالا هر بازی پرسپولیس یک خاطره خوب است با افشین قطبی. حالا دیگر قطبی فقط یک مربی نیست. یک فرهنگ است. فرهنگی که نداشته ایم. بازی دیروز پرسپولیس در برابر مس، بی سابقه بود. اتفاقا زیاد حمله نکردیم، زیاد دریبل نزدیم، زیاد موقعیت خلق نکردیم. اما در اغلب زمان بازی، پرسپولیس یک ریتم مشخص داشت. با حساب و کتاب بازی کرد. خیال من به عنوان تماشاگرش راحت بود که در لحظه معین، کار را تمام خواهد کرد. این احساس آشنایی برای من تماشاگر ایرانی نیست. عادت ندارم که بازیکن مورد علاقه ام را حتی در یک لحظه تعادل ببینیم. این که صبر کند و اولین تصمیم اش حمله به دروازه حریف نباشد. سال ها داد و بی داد کرده ام که شور و وحشی گری داخل زمین فوتبال، کمبودهای زندگی سرکوب شده روزمره را جبران می کند. اما به نظرم این روزها آن قدر از مسیر معمول عقلانیت خارج شده ایم، آن قدر هزینه حمله بی محابا به دروازه حریف، و شکستن تام و تمام در یک لحظه دیگر در یک بازی دیگر را پرداخته ایم، که حالا فرهنگ افشین قطبی کم کم دارد زیر زبان ام مزه می کند.
خب، قبول دارم که پرسپولیسی که عاشق اش شدیم، این نبود. پرسپولیس پروینی بود که چهارگوشه چمن سبز را به آتش می کشید. تیتر روزنامه هایش بود: « طوفان سرخ در چمن سبز ». اما آن قدر از خدا عمر گرفته ایم که این ورش را هم ببینیم. که روی دیگر وحشی بازی کردن را. روز به زانو درآمدن پروین ها. علی پروین و تیم اش در سال های دهه شصت محشر بودند. با آن بازی ها بود که عاشق پرسپولیس شدیم. تیمی که شاخص اش مرتضی کرمانی مقدم بود و مجتبی محرمی. اما حالا همه چیز فرق کرده است. دیگر بازیکنی وجود ندارد که عمر و آینده و عشق اش را بگذارد پای یک گوشه چشم مربی اش. محرمی پرشور زمین فوتبال، حالا یک پاکباخته گوشه نشین است. همین طور داریم از ساحت احساسات و اساطیر فاصله می گیریم و به دنیای افشین قطبی نزدیک می شویم. برای مان جالب است که ببینیم تیم مان، عوض هم قسم و غیرتی شدن، حتی وقتی عقب است، توپ را می گیرد و با آرامش حریف را ورانداز می کند. اصلا همین که جای کرمانی و محرمی، کریم باقری خونسرد، به ژنرال و سردار تیم تبدیل شده، خبر از بادهای تغییر می دهد. حالا فقط باید یاد بگیریم که در همین چارچوب نه خیلی تنگ لذت ببریم و چشم به صحنه ای بدوزیم که فراز فاطمی و افشین قطبی دست های شان را به سمت هم گرفتند. این یک لحظه پیش بینی شده دیگر از یک بازی منطقی بود که شادمان کرد.
هواداران پرسپولیس ام، ورود تیم مان ( و بالاخره جامعه مان؟! ) را به دوران جدید اعلام می کنم.
[ هی رفقا، این دوران جدید چه زود تمام شد. یا که نه، چیزی از آن باقی مانده؟ ]
پینوشت: از کامنت آخر دفعه قبل سوفیا، غصهام شد. دوباره باید سنگ را ببریم بالای کوه انگار. خودم هم سر زدم به آن روزنوشتی که گفته بود و تقریبا مال یک سال پیش است و کامنتهای بچهها را خواندم. به نظرم جای غصه خوردن، دوباره باید مثل آنها بنویسیم، تا بمیریم.
شما هم بنويسيد (86)...